قلعه هایی از یخ می سازند و برای آمدن باران دعا می کنند. کودکان، کودکان گمشده. همیشه. همه جا...
قلعه هایی از یخ می سازند و برای آمدن باران دعا می کنند. کودکان، کودکان گمشده. همیشه. همه جا...
هزاران کلمه بر زبانت می آید، هزاران حرف می گویی و هزاران کلمه می نویسی اما آن حرفی را که می خواهی و دوست داری و باید بزنی... نه... نمی توانی، نمی توانی اش...
+ و ما سرگشته کلمات شده ایم به امید این که لابلایِ سکوتِ کلمه ها آن حرف ناگفته رو بگوییم...
نه کلمنتاین نه. من از پشیمون نشدن از کارهامون حرف نمی زنم. من میگم باید آدم جوری زندگی کنه که بعدا بتونه به انتخاب هاش افتخار کنه...
از همان لحظات که نزدیک است صدایت بلند شود که آخ کجایی...
گفت از نظر شخصیتی یه جورایی شبیه فراستی هستی. خندیدم. بلند، خیلی بلند خندیدم...
بی خبری انسان از کسی که دوستش دارد جانکاه است. ذره به ذره و لحظه به لحظه قسمتی از قلبت کنده می شود و تو رفیق "هرگز" می شوی. یک صراحت وحشیانه که تنت را می لرزاند...
زندگی کردن با این همه یاد و خاطره و اتفاق و انسان در ذهن و قلب سخت است. خستگی عمیقی را در درونم احساس می کنم و دلم خاموشی می خواهد و یک خواب طولانی...