به خاطر لمس خاک و یا زانوهای زخمی ام ناراحت نیستم. از اول می دانستم که نمی توان از میان گل راهها به تو رسید...
به خاطر لمس خاک و یا زانوهای زخمی ام ناراحت نیستم. از اول می دانستم که نمی توان از میان گل راهها به تو رسید...
آدمی نمی تواند بر ترک شدن و تنها بودنش مسلط شود. و این حقیقت تلخی ست که باید آن را سیگار کرد، آتش زد، به درون فرو داد، دور انداخت و مچاله کرد...
و سپس باران می بارد
نمی ایستد
زخم می زند
به لکنت می اندازد
به یادت می آورد
نمی فراموشاند...
می رفت و باران می آمد. می رفت و تنهایی باز می گشت. می رفت و پرندگان سیاه، بال می گشودند و پرواز می کردند. می رفت و مادرم می گریست. می رفت و زخمم می خندید. می رفت و نمی خندید. می رفت و نگاه نمی کرد. می رفت و آه... تقدیرم را برای همیشه آوارهی هزار بیابان می کرد. می رفت و سرگردان کلمات می شدم. می رفت و تمام خاطرات را آتش می زد. می رفت و هجا کردن استصال را یادم می داد. می رفت و تمام بوسه ها و آغوش ها و نگاه های پس از خود را تباهم می کرد. می رفت و می افتادم. می رفت و می لرزیدم. می رفت و می چرخیدم. می رفت و می لغزیدم. می رفت و می مردم...
آدمی خرج می کند؛ بهترین کلماتش را برای بدترین آدم ها و بدترین کلمات را برای بهترین هایش...
ای دریغ، ای دریغ که بعضی ها زودتر از طبیعتشان پیر می شوند...