سیاهی چرا اینقدر زیبایند؟ سیاهی ها چرا اینقدر مرا صدا می زنند؟ سیاهی چرا اینقدر اغواگرند؟...
سیاهی چرا اینقدر زیبایند؟ سیاهی ها چرا اینقدر مرا صدا می زنند؟ سیاهی چرا اینقدر اغواگرند؟...
چند نامه سوزاندم؟ چند شانه گریستم؟ چند راه رفتم؟ چند شب مردم؟...
آدمی کلمات قبلی خودش را که می خواند انگار با خنجری زهرآگین و تیز به جان سینهی خودش می افتد...
گفت چه طعمی می ده؟ گفتم زندگی، طعم زندگی رو میده. همونقد تلخ. همونقد دوست داشتنی...
هنوز در خواب هایم رد پای تو، هنوز در زخم هایم صدای تو و همیشه تمام کلماتم برای تو...
در تاریکی نمی توانی فرار کنی. از تاریکی نمی توانی فرار کنی...
و زندگی من حسرت چیدن گیلاس از لبان توست، ورای جسارت بالا بردن دست هایم...