قد یه نخ سیگار، قد یه لیوان قهوه...
دیگر دلشوره ابدیت کمی رهایم کرده است. و دیگر می دانم که زمان هر چیزی را در چرخ دنده های تیز خود له می کند و هیچ کس و هیچ چیز را یارای مقابله در برابرش نیست. فقط می خواهم هر از گاهی به یادم بیفتی، هر از گاهی به یادم باشی، هر از گاهی به یادم بیاوری. در زمستان. در دی. در برف. در سرما. در روشنای ماه. در مه. در دستان خالی ات و در صدای فروغ...
+ فقط تو می دانی چرا فروغ. فقط من می دانم چرا فروغ...
زانوی مرد که بلرزد، می افتد و افتادن هیچ مردی اما هیچ مردی تماشا ندارد...
تو را پس از گریههای طولانی باید نوشت. تو را پس از نوشتههای کوتاه باید گریست...
زمستان زنی ست که درمقابلت می ایستد، صورتت را چنگ می اندازد، نعره می کشد و خونت را می مکد... و تو شروع می کنی به نوازش کردن موهاش سفیدش...
+ چرا؟ چرا داره از تو که روزی ازت متنفر بودم، خوشم میاد لکاته؟ چرا؟...
آخه اون صبح را فراموش نخواهم کرد پناه روزهای سختم. چهار صبح. اونقد خسته ای که نمی تونی بخوابی. چند ساعته بیداری؟ نمی دونی. تمام بدنت درد می کند. می روم. می رویم. سیگاری روشن می کنم. سیگاری روشن می کند. سکوت. خیره. حکمرانی بهت. استیلای حیرت. اضطراب آخرین، التهاب هرگز. که دیگر نخواهم دیدش. که دیگر نخواهد دیدم. روی کوه ها برف باریده. روی کوه ها برف افتاده. روی دل ها همه مه. روی کوه ها همه مه. تلخ ترین خنده ها. زمین خالیست. آسمان خالیست. جهان خالیست. هیچ چیز نیست. هیچ کس نیست. انگار. و تو تمام می شوی. در یک سیگار. در یک صبح. در یک نگاه. در آخرین نگاه. او می رود و تو می ایستی. هم چنان. میخکوب. رمق از پاهایت رخت بربسته. لبانت خشکیده. خیره. خیره به برف. خیره به کوه. قله. قدم. آرام. اندک. کم. کند. سنگین. خواب. شاید تسکین. شاید رویایی. شاید کابوسی اقلا. مچالگی. تیک تاک مدام لحظه. خروسخوان. صدای موذن. گنگ سرد صبح. تیره روشن. همه چیز و هیچ چیز. کبودی چشمان. کرختی دستان. کلافگی لبها. کندی پاها. خون در دل. اشک در چشم. رفته است و تنهایی تو را می سوزاند. رفته است و تنها، تنهاتر، بی شانه تر...
+ برای لحظه ای گفتم کاش خیسی گونه هایم به خاطر سرما بوده باشد نه او. اما نه. چه فرقی می کند مگر؟ آدمی می گرید. یا از سرما یا از رفته...
درد را نباید در درون نگه داشت. باید بیرونش ریخت؛ خشمی، فحشی، فریادی، اشکی، سیگاری، قدمی. درد که در درون بماند، می ترکاند...
عیسا، عیسا مرا با خود به جلجتا ببر تا با غسل در خونابههایت تمام سیاهی هایم را پاک کنم...