این آتش ها چرا خاموش نمی شوند؟ این باران ها چرا بند نمی آیند؟ این روزها چرا تمام نمی شوند؟...
این آتش ها چرا خاموش نمی شوند؟ این باران ها چرا بند نمی آیند؟ این روزها چرا تمام نمی شوند؟...
مرا به زمستان هایت بازگردان و در زیر بهمن هایت برای همیشه دفنم کن...
نهان ترین زخم من برای توست. نهان ترین بوسه هایم، نهان ترین خنده هایم، نهان ترین گریه هایم، نهان ترین لمس هایم، نهان ترین نگاه هایم... تو نهان ترین سکوت منی...
در میان خنده هایت به جلاد، در میان بوسه هایت بر خنجر، در میان رقص هایت به زیر دار... فراموش خواهی کرد، فراموش خواهی شد...
امیدی وجود ندارد. انتظار محال است. همه می روند. برای هیچ آدمی، هیچ روزی و هیچ خاطره ای بازگشتی نیست...
سیاهی چرا اینقدر زیبایند؟ سیاهی ها چرا اینقدر مرا صدا می زنند؟ سیاهی چرا اینقدر اغواگرند؟...
چند نامه سوزاندم؟ چند شانه گریستم؟ چند راه رفتم؟ چند شب مردم؟...
آدمی کلمات قبلی خودش را که می خواند انگار با خنجری زهرآگین و تیز به جان سینهی خودش می افتد...