بد است که آدمی کسی را در درونش گم کرده باشد. بدتر آن که از گم کرده اش خبر نداشته باشد...
بد است که آدمی کسی را در درونش گم کرده باشد. بدتر آن که از گم کرده اش خبر نداشته باشد...
در هر نفس، در هر قدم که از تو دور شدم احساس کردم هزاران فرسنگ به تو نزدیک و نزدیک و نزدیک تر شده ام...
هیچ نگاهی، هیچ لبخندی، هیچ نشانی نیست از هستی در این سیاهی که خلاصهی تمام هستی ست...
پیدایم کن
سرزمین استیصال، بیابان اندوه، در اسارت سیاه چادر فراق...
پنجره ای باز. عکسی که بهم نمی خنده. بادی سرد. فانوسی خاموش. آسمانی بی ستاره. دودی مبهم. لیوانی نیمه. هارمونی محزون تنهایی...
آخرین برنده، بدترین بازندس. مخصوصا وقتی پای زنا در میون باشه...
همونقد که نمی تونم از فکر تو دور باشم، همونقدم نمی تونم نزدیکت باشم. اندوه همین است...