و هنوز هم شادترین روزهایم، آنهایی هستند که تو در شبشان به خوابم قدم گذاشتهای...
و هنوز هم شادترین روزهایم، آنهایی هستند که تو در شبشان به خوابم قدم گذاشتهای...
فرقی نمیکند نفرینی شوم باشی یا لطفی مقدس. هرگز رهایت نخواهم کرد. هرگز...
بعضی از شبها هزار دود از میان لبانت برمیخیزد، هزار کلمه از انگشتانت کاغذ را آلوده میکند و هزار قطره اشک بیصدا شب و آسمان را به زانو درمیآورد... و تو صبحاش بیدار میشوی. با چشمانی کبود، کلماتی سرگردان و دهانی تلخ. دوباره خود را در دستان سرد تنهایی میبینی. هیچ چیز تغییر نکرده است...
اگر تاریکی ترساندت، اگر تنهایی آزردت، اگر تمنا گریاندت...روزی... به یاد آر، به یاد آر، به یاد آر...
تاراج کن تنام را. بوسه به بوسه. لب به لب. لمس به لمس. دکمه به دکمه...
و گاهی آدمی بیدلیل دلتنگ میشود. دلتنگ لبی که ساعتی پیش بوسیده است. دلتنگ بارانی که روز قبل خیساش کرده است. دلتنگ نگاهی غمانگیز که ماه ها پیش به آدمی دوخته شده است. دلتنگ آدمی که سالها قبلتر تنها برای لحظه ای دیده است. میدانی کلمنتاین، گاهی آدم دلش حتی برای قارقار کلاغهای شهری که دوستش ندارد هم تنگ میشود...
سیزیف، سیزیف کدام یک از ما بیشتر رنج کشیده؟ تویی که سال هاست سنگات را بالا میبری یا منی که عشقم را بر دوش های نحیفم حمل میکنم؟...
+ این درد نباید درمان بشود - اگر درمانی داشته باشد... زیرا آن موقع چشمی بی برق خواهم داشت و دلی مرده...
آدم باید حواسش باشه که تو روزای بدبختی سرش رو میذاره رو شونهی کی، دستای کی براش تکیهگاه می شه، آغوش کی برای پناهگاه میشه. آدم حتی در بدبختترین روزاش هم نباید سرش رو هر شونهای بذاره. آدم باید خیلی حواسش باشه...
هر آدمی روزی به اونجا میرسه که بایسته جلوی آینه و آدم درون آینه رو نشناسه. نهایت مصیبت هر آدمی، غریبه شدن با خودشه...