آدمی اعتراف می کند. چه با زبان. چه با روح. چه با جسم...
آدم هایی هستند که اکنون در کنارت نیستند و وقتی به آنان و گذشته نگاه می کنی می بینی تا چه حد به آنان بی توجه بوده ای. بی اعتنایی مطلقی که اکنون از آن پشیمانی. در میان بدبختی ها و کثافت هایت به حرف ها و کلمه هایشان فکر می کنی. و می بینی چقدر بهتر از تو دنیا را درک کرده اند و تو اکنون بعد از چندین سال به آنجایی رسیده ای که آنان خیلی قبل تر درکش کرده بودند. ولی دیگر در کنارت نیستند تا با آنان حرف بزنی. چه حسرت بیهوده ای. هیچ کس چیزی از آنان نمی داند. گمشان کرده ای. هم آنان را و هم خودت را. در میان تاریکی ها تنها مانده ای. آدمی همیشه تأخیر دارد. همیشه دیر است. همیشه خیلی دیر است. آدمی همیشه دیر می ماند. دیر می فهمد. حسرت. تمنا. آرزو و دلتنگی. دنیایی تاریک و انسان هایی گمشده. بی هیچ نشانه ای برای پیدا کردن. دنیا ناگاه به صورت سیلی ای سخت بر صورتت می خورد و زمینت می زند. اندازه ات را، حدت را و عجزت را به رخت می کشد. با بی رحمی تمام. که هیچ نیستی. که حتی خدایت هم برای تحقیر می گوید از آب آفریده امت. همیشه دیر است. همیشه خیلی دیر است...
آدمی مشغول است. به خاموش کردن آتشی که خود روشنش نکرده. به کشف تدریجی خوابی که هیچ گاه ندیده. به جست و جوی خط به خط دفتری که روزی جا گذاشته...
شب ها فراغتی در شهرها پیدا نکرده به شعرها پناه بردیم...
کدوم بدتره کلمنتاین؟ این که من اونُ دوست دارم یا این که اون منُ دوست نداره؟...
بزرگ شدن، بالا رفتن از گمشده هاست...
.
.
.
تا کی؟ تا کجا؟...
سرخِ تندِ دامنش را تکاند. دقیقه. دقیقه و لحظه را لخت از سرنوشت خود کرد و نوشتش. آن گونه که می خواست. تو مث آخرین سیگارمی. نمی دمت به بقیه. واسه خودمی. خندید. بوساند لب هایم را...