چسب زخم رو برداشت زد رو استکان. روش نوشت "مشروب به اندازه زخم". براش کف بزن بارون، کف بزن عشق من...
چسب زخم رو برداشت زد رو استکان. روش نوشت "مشروب به اندازه زخم". براش کف بزن بارون، کف بزن عشق من...
خیلی بده که آدم واسه لحظات گریه شونه، واسه حرفای طولانیش همدم و واسه لحظات شکست آغوش نداشته باشه. بده آدم زیر بارون گرمش بشه. بده که آدم با یه صدا تا اوج بره و با همون صدا سقوط رو تجربه کنه. بده، خیلی بده فکر کنی ماه و بنویسی بغض...
شروع کرد به خوندن. شروع کرد به اشک ریختن. پس زد دستم رو. گفت یعضی آهنگا چشارو می خارن و تنها راه رهایی از دستشون گریه کردنه...
به ملکوت فکر می کرد و در ناسوت پرسه می زد. آغاز مصیبت اش از همین جا بود...
آدما تا یه جایی منتظر می مونن. تا یه جایی امید می خرن. دروغ می پوشن. لبخند هدیه می دن بهت. گله هاشونو مخفی می کنن و در بدترین لحظه به جای فریاد و پرخاش، آه می کشن برات. همه چی یه وقتی داره. یه تاریخی. ما همیشه یه تابی توانی در درونمون واسه انجام دادن بعضی کارا داریم. زندگی هر جوری شده با چرخ دنده های تیزش ما رو با خودش همراه می کنی. کثافت. انکارش می کنیم درست در لحظه ای که در بی دفاع ترین حال کف دستاش مچاله شده ایم...
آدم به عزیزترین چیزش قسم می خوزه معمولا. هوم. پس قسم به غمات؟ قسم به زخمام...