سراب، سیرابت نمی کند که هیچ، تشنگی ات را بیش تر می کند، عطشت را بالاتر می برد و بر ترک های لبانت می افزاید...
سراب، سیرابت نمی کند که هیچ، تشنگی ات را بیش تر می کند، عطشت را بالاتر می برد و بر ترک های لبانت می افزاید...
با سیاه ترین قلم ها بر سیاه ترین صفحات می نویسمت تا هیچ کس نتواند پیدا کند سرنخ های این جنایت را. در هنگام بارش باران ها دور می شوم از این شهر تا دیده نشود رد پاهایم. به همه می گویم دوستت دارم تا هیچ کس نتواند بفهمد که در حقیقت چه قدر تو را دوست دارم. با ستاره ها به عشق بازی مشغول می شوم تا هیچ کس نبیند نگاه هایم به ماه را...
شبیه لب بازی در میان میدان جنگ؛ پر از دلهره اما توأمان با لذتی بی کران...
عیسا عیسا! در ناصریه بودم. با همان ردای ساده ی وصله خورده ات در کنارم بودی. تازیانه در دستت بود. نمی خندیدی. نگاهت غیظ داشت. غضب داشت. صلیب را بر دوشم نهادی. به دوش کشیدم. افتادم. بلندم کردی. کوی به به کوی. قدم به قدم. تا تپه، تا بلندی، تا جلجتا تازیانه کوبیدی بر شانه های نحیفم. رسیدیم به دار. میخ کوبیدی. زخم را حس کردم. رنج را چشیدم. به تن سردم دست نکشیدی. چشم باز کردم. یک جهان به صلیب کشیده شده بود...
متاسفم برای هوسی که تمام شده است. متاسفم برای وداعی که فراموش کرده ام. متاسفم که دیگر در کنارت بودن در توانم نیست. متاسفم که دیگر رمقی و عشقی نمانده است. متاسفم برای زخم هایت، برای زانوان زخمی ات. متاسفم برای لب های خشکت. متاسفم برای ریمل هایی که سُر خورانده ام روی گونه هایت. متاسفم که تنها تاسف در توانم هست...
به لکنت میفتادی در هنگام دیدارش، از جنس لکنت عاشقان در دیدار معشوق...