معتکف می خانه...
یه نخ از پاکت لبخندت بر می دارم. می ذارم کنار گوشم. می رم بیرون و یک شهر عاشقت می شه....
گریه کردن برای کسی که حتی معنای اشک را هم نمی داند. اندوه شاید همین باشد...
و شاید رهایی در همین استغراق باشد. در غرق شدن در دود. در تاریکی. در الکل. در کلمه. در فراموشی. در لبخند. شاید رهایی در استغراق باشد. در دریا. در دریاهای دور...
در میان این همه آدم و اتفاق و ممکن و ناممکن دلتنگت می شوم. می دانم که عجیب، مبهم و بی دلیل است. شاید هم مضحک. ولی هنوز هم هست. هنوز هم دلتنگی ست که قدم به قدم همراهم می شود. شب و روز. هر چقدر بنویسم، هر چقدر بخندم، هر چقدر بروم باز هم دلتنگی ست که همیشه می ماند. نوشتن کفایت نمی کند. خواندن، خندیدن. هیچ درمانی ندارد انگار. کلمات عاجز می شوند برای وصفش. کم می آورند. کم می آورم گاهی. همیشه. بخوانی و نخوانی، ببینی و نبینی، بشنوی و نشنوی باز هم دلتنگت می شوم. روزها و شب ها، بهارها و زمستان ها، آدم ها، بوسه ها، آغوش ها، خواستن ها، رسیدن ها، سلام ها و وداع ها می آیند، تمام می شوند و می روند و باز من می مانم. با دلتنگی. هیچ چیز نمی تواند از بینش ببرد. نتوانسته اند که از بینش ببرند. دلتنگی، دلتنگی، دلتنگی محض...
بی راه نجات و آمیخته به شهوت هلاکت. دلتنگت می شوم. هر روز. هر شب. هر روز بیش تر از قبل و گریزگاه کجاست؟...
از بلندا افتادم شمس. رنج آرام نمی گرفت. زخم مرهم نمی شناخت. اما بدتر زخم برداشتم.بوی خون تازه ام کوسه ها را حریص تر می کرد. تقلایم برای نجات بی فایده بود. سرد بود. عمیق بود. تیز بود. می هراسیدم. شاعرانگی یادت می رفت اصلا. شعر نمی دانستی. نمی گفتی. نمی خواندی. تمام هوس ها، تمام خاطرات پرده به پرده از مقابل چشمانت عبور می کردند و بدرود می گفتند. زندگی قد یک ثانیه کوتاه می شد، جهان قد یک زخم دردناک. امواج به ساحل نمی رساندم. هیچ بادبانی برای نجاتم در آب نبود. کوسه های طماع نزدیک تر می شدند. دندان های تیزشان را می دیدم. صدایم هم در نمی آمد حتی. برای فریاد. برای کمک. برای ای آدم ها. که کسی بود؟ نبود. تنهایی وحشتناک شب های کودکی را می مانست. سراسر سیاهی. سیاهی مطلق. صداهای بی معنی که عطر هراس می پراکندند. می ترسیدم. می لرزیدم. لب های کسانی که دوست می داشتمشان به یادم می آمد. ریزش خون از لبانم شروع می شد. چکه می کرد. شره می کرد. سراسر تنم سرخ می شد. بوی خون تازه ام کوسه ها را حریص تر می کرد...
شیر خوردن از پستان عشق؟ اوه مادام. حتی مزاحتان هم آمیخته به تلخی ست...