بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

و طنابی که بریده می شود...

زن همانقدر شعر است که عشق چاه...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۱۶ ۰ نظر
آ و ب

از خواب، از خلسه، از خماری...

حروف اسمش در مقابلم به رقص برمی خیزند. سماعی مستانه و دیوانه وار. در چشم هایم چشمانت تداعی می شود. صدای بلند و بی اختیار دف است که گوش هایم را می خراشد و می تراشد. ذکر بی وقفه ی هزار درویش در گوشه خانقاه. رقص حروفت تندتر می شوند و جای خون را در رگانم می گیرند. جزئی از من می شوند و در تمام تن سردم سیران می یابند. تقلا نه. تلاش نه. هیچ امیدی برای رهایی نیست. صدای دف کم رنگ تر می شود و جایش را ضرباهنگ خلخال ها می گیرد. هزار درویش به کناری رفته اند و و نگاه تحسین بارشان را بر وجود زنی دوخته اند که با صدای کم رنگ دف خود را تکان می دهد. بر سر انگشتانش می چرخد و می رقصد و از آمیختگی صدای خلخال و دف صدایی جادویی، صدایی ملکوتی به گوش می رسد. معلق میان خواستن و نخواستن. دوست داشتن و دوست نداشن، میان رویا و واقعیت چشمانم را باز می کنم. جشمانم را در آغوش کسی باز می کنم که روزی با نگاهی نفرت بار به او می نگریستم.سیگاری که روشن کرده را در میان لبانم می گذارد و می گوید دوست داشتم به جای لبانت بودم تا سیگار را میانشان بگذاری. در خلسه ی آرام بعد خواب می گویم که باید سیگاری بودم که آتشش می زنی. دودش می کنی و دودش را به هوا پرتاب می کنی و از آن خاکستری هم حتی باقی نمی ماند. دوست داشتم خاکستر همان سیگار باشم...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۱۵ ۰ نظر
آ و ب

از سرفه...

از سال، از سکوت، از سرما...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۰۰ ۰ نظر
آ و ب

آغوشیدنی...

می آید. می آید و به همه چیز دست می کشد. دست می کشد و نشانم می دهد. گل ها را نشانم می دهد. تخت را. سیگار را. پنجره را. چتر را. به دستم دست می کشد و دستم را نشانم می دهد و از همانجا شروع می کند. از تای آستین...

۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۵۸ ۰ نظر
آ و ب

در خون کنار لب...

آدمی در همین جا می ماند. لابلای آن کلمه. داخل همان استکان. کنار آن گل. در همان پک آخر. همیشه چیزی را جا می گذاری. چه لبخند باشد چه اشک. چه خاطرات بد باشد چه خوب. همیشه رد پایی می ماند. بخواهی یا نخواهی. فرقی نمی کند. می ماند. باید که بماند. چه آمیخته به بوی لجن چه آمیخته به بوی گل. همیشه می مانیم. همیشه می مانند. همیشه چیزی را جا می گذاریم...

۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۵۷ ۰ نظر
آ و ب

گمان کرد که راست می گویم...

اوه مادام. ببخشید. من فکر می کردم یوسفم را پیدا کرده ام ولی فقط پیراهنتان بوی آتش می داد...

۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۵۴ ۰ نظر
آ و ب

نکند...

عشق، چه خیانت بزرگی... اگر بگویی بیا بیاید، اگر بگویی نگاه کن نگاه کند و اگر بگویی باور کن...

۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۵۲ ۰ نظر
آ و ب

بوسید و ماند...

گاهی خاطره یک بوسه برای مردن کافیست...

۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۵۱ ۰ نظر
آ و ب

شاید... شاید؟...

مرکب، خون و مسئله جاودانگی...

۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۵۰ ۰ نظر
آ و ب

رهایی مطلق...

قدح قدح الکل، قدم قدم آزادی...

۱۸ شهریور ۹۷ ، ۰۶:۴۹ ۰ نظر
آ و ب