تلقینِ بوسه ات را از لبانم دریغ نکن...
شب ها فراغتی در شهرها پیدا نکرده به شعرها پناه بردیم...
کدوم بدتره کلمنتاین؟ این که من اونُ دوست دارم یا این که اون منُ دوست نداره؟...
بزرگ شدن، بالا رفتن از گمشده هاست...
.
.
.
تا کی؟ تا کجا؟...
سرخِ تندِ دامنش را تکاند. دقیقه. دقیقه و لحظه را لخت از سرنوشت خود کرد و نوشتش. آن گونه که می خواست. تو مث آخرین سیگارمی. نمی دمت به بقیه. واسه خودمی. خندید. بوساند لب هایم را...
تو رو دوست دارم هنوز. اینُ فراموش نکن. تو رو فراموش نکردم هنوز. این رو هم...
کافکا کار را تمام کرده. آنجایی که گفته تو چاقویی هستی که در خودم فرو میکنم. در توصیف عشق...
گفت قلبم را مغلوب خودش کرده و چه شکست شیرینی ست...
و فراموش نکن که بوسه هایم، ذکرِ مداومِ لب هایم بودند بر درگاهِ تنت...