دیوانه نشدن کار آسانی نیست و بله. خدا به ما خیلی بدهکار است. مخصوصا الان بدهکارتر...
دیوانه نشدن کار آسانی نیست و بله. خدا به ما خیلی بدهکار است. مخصوصا الان بدهکارتر...
شب کوتاه. سیگار بلند. عکس لبخندت در مقابلم. و بوسه ای که در بضاعتم نیست، شعری که در بضاعتم نیست، آغوشی که در بضاعتم نیست...
چیزهایی هست که نمی توانم بگویم و چون نمی توانم بگویم فراموش نمی شوند و چون فراموش نمی شوند در درونم انباشته می شوند و چون در درونم انباشته می شوند آزارم می دهند. می دانی، فقط کلمه دقیقی برای توصیفشان پیدا نمی کنم...
زیبایی، به اندازه طلوع آفتاب در صبح شهری که نمی شناسمش...
زانو به زانو نشسته ایم. سیگاری برایم روشن می کند. در میان صحبت هایش می گوید" آدم باید سرشم برا دختری که دوسش داره، بده"...
و در شبی با حروف تنهایی آشنا خواهی شد و در مقابل ابهتش تعظیم خواهی کرد. معنای اعمال شاقه را درک خواهی کرد و از پستان عشق شیر نخواهی خورد! و شوریدگی با تو وداع خواهد کرد...
مگر بازرگان چه قدر بزرگ است؟ مگر این خراب شده چندتا کوچه و خیابان دارد؟ مگر این خداوند چقدر قسی القلب است که تو را به صورت شانس و اتفاق هم سر راه من قرار نمی دهد؟ آه. متنفرم. از این شهر. از ابرهایش. باران هایش. آدم هایش. درختانش. تمام خزه و گلسنگ هایش. تو که خودت میدونی " نقشه شهری که تو در آن نیستی به درد بز هم نمی خورد"...