آه ای روزهای خاطره، آه ای کاکتوس ها...
تو هیچ وقت دوستش نداشته ای و این حقیقتِ هولناکی ست که عاقبت یک روز قلبش را از کار خواهد انداخت...
بوی ترنج داشت می پرید. از لبخندش، دستانش، نگاهش که امتداد چشمانت بودند...
قرار بود چیزهای زیادی بگوید. متوجه شد که کسی نخواهد فهمید. ساکت شد. خواست بدود و دور شود. به یاد آورد که کسی منتظرش نیست. باز گشت. هیچ کس نفهمید...
aynen sairin dedigi gibi: yine yillar gececek ve geride benden bir iz kalmayacak. yorgun ruhumu karanlik ve soguk kusatacak...