بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

گمت کرده ام...

دلم چیزای به غایت ساده ای رو می خواست. یه لیوان کنیاک. یه نخ سیگار. یه آهنگ از جم آدریان. یه دونه کاکتوس. اون یکی؟ چی بود؟ لبخند. لبخند تو رو. یه لبخند واسه این که بفهمم زندگی هست، وجود داره. جریان داره. واسه این که بدونم هنوز نمردم.  واسه فهمیدن این که هنوز قلبم می زنه. واسه این که بتونم زندگی رو لمس کنم، نیاز به لبخند داشتم. می تونستم با لبخندت یه زندگیم ادامه بدم. آه نکشم. گریه نکنم. از این فلاکت، از این مصیبت رها شم. دلم برای لبخندهای کوتاهت، برای دمپایی های خرگوشی ات، برای ریمل چشمانت، برای جنگ و در گیری ات با آدم ها، برای طغیانت علیه دنیا، برای گریه ات در سینما، برای پیراهن راه راه آبی مردانه ات، برای نگاه های کافر گونه ات، برای هرم نفست، دلم حتی برای سیگارهای ماتیکی هم تنگ شده ...

۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۴:۰۰ ۰ نظر
آ و ب

انکار...

بهم گفت چیه این کسشرا که با کلمات متضاد بازی می کنن و فکر می کنن جمله قصار درست کردن؟ گفتم یعنی تو می گی دورترین نقطه به انسان، پشتِ خودش نیست؟ خیلی جدی گفت نه. نیست...
۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۳:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

لخت، عور، برهنه...

با هر لباسی که از تن پسرک می کَند، ذره ای از شرم و حیای خودش هم محو می شد و از بین می رفت. در آخر، نه لباسی بر تن پسرک مانده بود و نه شرمی در نگاه دخترک....

۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

وه چه خدایگانی...

اسارت گاهی به اندازه ی آزادی شیرین و زیبا و خواستنی ست. گاهی حتی بیش تر از آزادی.
.
.
.
زن، عشق، سیگار، جنون...

۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۳:۲۹ ۰ نظر
آ و ب

همه به "معراج" می رویم...

همه یه روز می رسن به یه جایی که چند قدم اون ورترش "سدره المنتهی" قرار داره. اون موقع همه واسه خودشون یه "محمد" می شن. یه محمدِ بی معجزه و رسالت. یه محمد که باید تمام "جبرئیل" هایش را پشت بگذارد و تنها به آن جا برود. جبرئیل هایمان ، هر کس که باشند، چه پدر و مادر، چه خواهر و برادر، چه دوست و رفیق، چه معشوقه و نگار و یار باید بمانند در پشت سر. باید به تنهایی وارد آن جا شوی. باید به به تنهایی آن جا را بشناسی. هیچ کس اجازه ی ورود به آن جا را ندارد. هیچ کس نمی تواند که به آن جا وارد شود. باید به تنهایی بروی، غرق بشوی و برگردی. "سدره المنتهی" همانجایی ست که به "اوج شهود" می رسی...

۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۳:۲۷ ۰ نظر
آ و ب

دنیای مکروه....

تمام خاطرات و دیوانگی ها و بیهودگی ها در میان انگشتان و چشمان و لبانمان گیر کرده اند. برای همین است که نه می توانیم آن ها را پاک کنیم و نه دور بیندازیم...

۲۱ تیر ۹۷ ، ۰۳:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

خسته ام از خنجرها...

لبخندهایی که با خود دسته چاقو حمل می کنند، زخم زننده ترین اند...
۲۰ تیر ۹۷ ، ۰۳:۰۵ ۰ نظر
آ و ب

باز آ...

آواز خلخال هایش در نیمه شب آدم را به جنون می کشد، در زنجیر می کند و طریق ابدیت را می آموزد...

۲۰ تیر ۹۷ ، ۰۳:۰۲ ۰ نظر
آ و ب

ملیح می گوید...

+ زیر این لباسا انگار یه دختر چهارده ساله داره قهقهه می زنه.
_ ولی تو زیر و روت یکیه. بیست و سه ساله...

۲۰ تیر ۹۷ ، ۰۳:۰۰ ۰ نظر
آ و ب

آبان بود؟ آذر؟

یه بارم مه برداشته بود همه جارو. لیوان چایی تو دستش بود. بهش گفتم دوست دارم این هوای لعنتی رو. این مبهمی رو. این تاریک روشنی رو. یه مه غلیظ که همه جا رو احاطه می کنه، می تونی ببینش ولی نمی تونی لمسش کنی. خندید و گفت از لندن هم خوشت میاد پس؟...
۲۰ تیر ۹۷ ، ۰۲:۵۸ ۰ نظر
آ و ب