الکل به جای زن ،سیگار به جای آغوش، گریه به جای بوسه...
اون بیرون زندگی جریان داشت ولی اون به گیتارش تکیه داده بود و سیگار می شکید. نوزانده ای که معشوقه اش اجازه نداده بود برای آخرین بار طعم لب هایش را بچشد...
روزهای خوب هم داشتیم. پر از آغوش، بوسه. پر از زیستن. زانو به زانو. چشم در چشم. دست در دست. لب در لب. شانه به شانه. بی خیال امروز، بی هراس فردا. بی آه، بغض ،اندوه، زخم. پر از نوازش موهایش، پر از نوازش گونه هایم. به رنگ شراب تفتیده، به عِطر شکوفه های گیلاس. آغشته به عشق. حالا از ان زمان ها خالی، خالی تر، مطلقا خالی هستیم...
حالا تنها باران ها او را به یاد من می آورند...
حالا حتی باران ها هم مرا به یاد او نمی آورند...
آغوش یا بوسه فرقی نمی کند. آدمی پس از شکست هر دو را به یک اندازه دوست دارد...
این زندگی، همتایِ پارسِ سگی هار است. این را می گوید، ریشش را می خارد و ته سیگار را از بالای سیم خاردار می اندازد بیرون...
هیچ چیز نمی تواند انسان را به دوست داشتن وا دارد، هیچ چیز نمی تواند انسان را از دوست داشتن باز دارد و این گزاره ها اینقدر مزخرف اند که آدم را از کلمه متنفر می کنند...