دارم به این فکر میکنم که اون چوبِ کنارِ آب تنهاتره یا اون کلاغِ تنهایِ لایِ شاخ و برگِ درخت؟ دوست داشتن های خیلی خیلی طولانی سخت تره یا هوس های خیلی خیلی کوتاه؟ عیسی بیش تر رنج کشید یا موسی؟ جانم؟ این آخری به من ربط نداره؟ یعنی اون دوتای اول دارن؟ سیگار؟ نوچ. تو دیگه چرا؟ تو که نخ به نخ تمام این مسیر رو باهام اومدی. قلبت؟ درست میشه. یه روز همه چی درست میشه. نشد می کنیمش. ذاتا قراره همه ی این زخم ها و دردا و دیوانگیا و عشقا و هوس ها را با خودمون ببریم زیر خاک. سوغاتمان برای ابدیت. راستی نشد بگویمت. تو هیچ وقت موعظه فراموشی نخواندی برایم. رنگ اندوه نگرفتی برایم. شانه ات را دریغ نکردی. خواب دیدم بهار برگشته، اردیبهشت برگشته، باران برگشته. خنکا، نرما، روشنا. اشاره به ماه نمی رسد. ستاره از شب می ترسد. شب از طوفان، طوفان از ویسکی، ویسکی از دوزخ. و او هم چنان نمی آیدم، نمی پرسدم، نمی فهمدم. و این هرگزِ هرگزِ هرگز بیش از حد برایم صریح و رک است....
ولگردی تلو تلو می خورد
در ظاهر برای شرابی
در باطن برای لبخندی...
با نگاهش، آیه آیه سوره بر من می خواند. با چشمانِ محزونی که عشق را پشت سر گذاشته و به عدم خیره شده بودند...
اصطکاکِ شهوت بود که او را گرم می کرد و به پیش می راند. سر از ناکجا آبادهایی در می آورد که نمی شناخت. خود را در ته مانده مشروب ها و خاکستر سیگارها می جست. با کسانی می خوابید که حتی اسمشان را هم نمی دانست. تسلی را در هرزگیِ آغوش های سفت بی تکیه گاه می دید. چون گندمزاری در زیر ضربات شلاق باد، تکیده و خشکیده، قدم بر می داشت و می دانست که هر رفتنی به معنای هرگز باز نگشتن است...
خنکای خوبی دارد آتش. آن وقت که تو روشن کنی. آن وقت که تو بگویی بپر وسطش. گرمایش آدم را نمی سوزاند. آدم به فکر آسودگی بعدش نمی افتد. جهنم برای یک لحظه هم به ذهن آدم خطور نمی کند...