در روزهای دوری که اسمشان را به یاد نمی آورم، نوشتن معنای تسلی بود و بوی تسکین می داد، مگه نه کلمنتاین؟...
در روزهای دوری که اسمشان را به یاد نمی آورم، نوشتن معنای تسلی بود و بوی تسکین می داد، مگه نه کلمنتاین؟...
یکی آمد و خنده یمان را دزدید. یکی آمد و قلممان را شکست. یکی آمد و دفترمان را سوزاند. یکی آمد و امیدمان را بُرید. یکی آمد و شرابمان را ریخت. یکی آمد و سیگارمان را خاموش کرد... و یکی رفت، کسی که دوستش داشتیم و دوستمان داشت، بی آن که حتی به پشت سر نگاه کند...
.
.
.
و ما ماندیم... بی خنده، بی قلم، دفتر، امید، بی شراب و سیگار... و بدون زیبایی!...
باید برای آخرین بار ببینمت. رو به روم بشینی. همه سوالاتم رو بپرسم. همه جوابا رو بدی. همه حرفا رو بزنم. همه حرفاتو بزنی. باید دلیلش رو بدونم. باید از زبون خودت بشنوم. تنها همینه که آرامم می کنه. تمام که شد ببوسمت، بغلت کنم و خداحافظی کنم ازت. بروم سمت قبرستان. قبرم را بکنم. تلقینم را خودم بخوانم و بروم در درون قبر بخوابم. خوابی که دیگه بیدار شدنی نداشته باشه. تا اینجایش هم زیاده از حد زندگی کردم. باید بدهیم به خدا رو صاف کنم ولی قبلش تو باید بدهیتو باهام صاف کنی. تو، تو ای نفس آخر من...
کوچه از خلوت مردان خالیست، کوچه از ازدحام تنهایان خالیست، کوچه از شکوه انتظار خالیست...
لبانم را بوسید. با لبانی که قطرات خون رویش انگار قرار بود تا ابد خیس بمانند...
از میان باران ها آمده بود. باران ها خیسش کرده بودند. قطرات باران روی موهایش را بوسیدم. طعم اشک می دادند...
هرگز کسانی را که در آغوشمان گریه کرده اند را فراموش نخواهیم کرد، هرگز از قلب کسانی که در اغوششان گریه کردیم فراموش نخواهیم شد...
انگار از آخرین باری که دیده بودمش یک ابدیت گذشته بود. جانم تصدق خنده هات، از بلند افتادم. نگاهت پرتگاه بود. نگاه سردت، سبکیِ سقوط بود. سیاه زیباترینت کرده بود. می درخشیدی. لبانت. گونه هایت. چشمانت. دستانت. برق می زد اصلا دندان هایت. آفتاب شده بودی برایم. اونجوری نگام نکن که همه چی گذشته، رد شده و از یاد رفته. و اندوه شاید همین باشد. متاسفم از هوایی که آزارت می دهد. متاسفم از بارانی که نمی گیرد. متاسفم از سیگارهایی که روشن می شوند. متاسفم از بوسه ای که دریغ می کنی. سلامتی ساعت هفت عصر؟ سلامتی مردای نیمه وقت...