دلم واسه خودم تنگ شده. برای خودی که دیگه نیست و میدونم که رفتن به دنبالش ،به پیدا کردنش ختم نمیشه. میشنوه. اخم می کنه. دستش رو میذاره زیر چونم. سرمو میده بالا. بین اون همه آدم، بی واهمه. بین لبامون فاصله ای نیست. میگه دل نازک شدی پسر. مهربون شدی. تو که خودت می گفتی آدما عوض می شن. تو که خودت می گفتی ما گذشته رو بیش تر دوست داریم چون بدیاش از یادمون رفته. خیلی فاجعس که آدم رو با حرفای خودش عذاب بدی. انگار تپانچه ای که خودت پرش کردی رو بگیرن سمت خودت...
تو هم یه روز دندون در میاری و آدما رو نیش میزنی. تو هم زخمی کردن رو یاد می گیری. تو هنوز برا خیلی چیزا جا داری. یه روز آدما رو از دوست داشتنت پشیمون می کنی. تو هم یه شب، دست می بری به سیگار. مست می کنی و برای آدم هایی که از زندگیت بیرون کردی، اشک می ریزی. در جهان هیچ چیزی پاک نمی مونه. تو هم یه روز لمس می کنی کثافت رو. مثل همه مون...
خون رو لب هایم؟ از آخرین کاکتوسی برایم به یادگار مانده که بوسیده ام. شاید دیوانگی به نظر برسد ولی مگر ما...؟
.
.
.
+ تمام بوسه های سرخ و سیاه وداع برای من هستند. من هیچ وقت برای چنین وداع هایی کم نگذاشته ام...
ما شوق چشیدن طعم لب های همدیگریم، کینه ی بوسه هایی که دریغ می کنیم...
میگم ازت می ترسم. از حرفه ای بودنت. از این که نمی دونم آدم چندمی هستم که وارد زندگیت شده و توو اینجا روبروت نشسته و باهات حرف زده. از این بلد بودنِ آزار دهندت. گاهی دلم می خواد ازت دور شم، یه دل سیر نگات کنم و بگم خداحافظ. میگه نترس. من هیچ چیز برای ترسیدن تو ندارم. فقط دوستم داشته باش و ادامه بده. اون وقت همه ترسا دور میشن به جای تو. فقط من و تو می مونیم. میگم کاش به همین آسونی بود. به همین آسونی گفتن ولی آدم دوست داشتناش رو وسط ترساش فراموش می کنه...
چه کسی مقصر بود؟ رلیخا؟ یوسف؟ یا آنکه، آن زیبایی را در یوسف قرار داده بود؟...