اشتیاق، کشف و مسئله نفرت...
در درونم هزار عاشق به چله نشسته اند، هزار رقاصه به رقص برخواسته اند ،هزار آتش به سوختن مشغول شده اند، هزار دیوانه سر به بیابان گذاشته اند، هزار خنجر قلبم را شکافته اند، هزار حنجره اسمت را فریاد زده اند، هزار گور کن قبر کنده اند و تو را در درون آن قبرها دفن کرده اند...
فرشتگان عشق بر نوک انگشتانم نشسند. گفتند تو بعد از این تنها نخواهی بود، چون دیگر تنهایی برای تو زیاد است. چون تو به قدر کافی طعم تنهایی را چشیده ای. خندیدند. بوسیدند. آغوشیدند. شیطان دید. حسادت کرد. لباس وسوسه بر تن نزدیکم شد. اولش نخواستم. نتوانستم. اما کم کم قدرتم، هوسم، میلم بیش تر شد. با او حرف زدم. دست دادم، خندیدم. فرشتگان عشق دیدند ،ناامید شدند و سرزنشم کردند. گفتند از او دوری کن وگرنه خواهی سوخت. با شیطان هم آغوش شدم. جسمش را داد. روحم را دادم. فرشتگان عشق رو برگرداندند، رفتند و برگشتند. با هیزم و آتش در دست. شروع کردند به سوزاندن تنم، جسمم، روحم. دویدم. گرفتند. آب برداشتم. هدرش دادند. تمامم در آتش می سوخت، زبانه های آتش انگار ترانه ای محزون را بر تنم می خواندند. شیطان می خندید. با دستان خودم تمام آتش و شعله هایش را گستردم. که همه جایم را بگیرد. که خوب بسوزم. که گلستانی در کار نباشد، ابراهیمی در کار نباشد، سرابی در کار نباشد. فرشتگان عشق، با آهی بر لب سوختنم را به تماشا ایستاده بودند. من مثل دیوانه های جنون زده قهقهه می زدم. قهقهه خنجر می شد و در چشمان شیطان فرو می رفت. فرشتگان عشق سوزاندند. خاکستر را در آسمان پراکندند، بال گشودند و به ملکوت بازگشتند...
" و من ستاره ها را در حین روشنایی روز به تو نشان خواهم داد"...
اون بیرون زندگی جریان داشت ولی اون به گیتارش تکیه داده بود و سیگار می شکید. نوزانده ای که معشوقه اش اجازه نداده بود برای آخرین بار طعم لب هایش را بچشد...
روزهای خوب هم داشتیم. پر از آغوش، بوسه. پر از زیستن. زانو به زانو. چشم در چشم. دست در دست. لب در لب. شانه به شانه. بی خیال امروز، بی هراس فردا. بی آه، بغض ،اندوه، زخم. پر از نوازش موهایش، پر از نوازش گونه هایم. به رنگ شراب تفتیده، به عِطر شکوفه های گیلاس. آغشته به عشق. حالا از ان زمان ها خالی، خالی تر، مطلقا خالی هستیم...
حالا تنها باران ها او را به یاد من می آورند...
حالا حتی باران ها هم مرا به یاد او نمی آورند...