بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

تاوان دانایی...

اشتیاق، کشف و مسئله نفرت...

۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۳:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

آدم دلش میخواهد بمیرد...

در درونم هزار عاشق به چله نشسته اند، هزار رقاصه به رقص برخواسته اند ،هزار آتش به سوختن مشغول شده اند، هزار دیوانه سر به بیابان گذاشته اند، هزار خنجر قلبم را شکافته اند، هزار حنجره اسمت را فریاد زده اند، هزار گور کن قبر کنده اند و تو را در درون آن قبرها دفن کرده اند...

۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۳:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

از خواب بلند نمی شوی...

فرشتگان عشق بر نوک انگشتانم نشسند. گفتند تو بعد از این تنها نخواهی بود، چون دیگر تنهایی برای تو زیاد است. چون تو به قدر کافی طعم تنهایی را چشیده ای. خندیدند. بوسیدند. آغوشیدند. شیطان دید. حسادت کرد. لباس وسوسه بر تن نزدیکم شد. اولش نخواستم. نتوانستم. اما کم کم قدرتم، هوسم، میلم بیش تر شد. با او حرف زدم. دست دادم، خندیدم. فرشتگان عشق دیدند ،ناامید شدند و سرزنشم کردند. گفتند از او دوری کن وگرنه خواهی سوخت. با شیطان هم آغوش شدم. جسمش را داد. روحم را دادم. فرشتگان عشق رو برگرداندند، رفتند و برگشتند. با هیزم و آتش در دست. شروع کردند به سوزاندن تنم، جسمم، روحم. دویدم. گرفتند. آب برداشتم. هدرش دادند. تمامم در آتش می سوخت، زبانه های آتش انگار ترانه ای محزون را بر تنم می خواندند. شیطان می خندید. با دستان خودم تمام آتش و شعله هایش را گستردم. که همه جایم را بگیرد. که خوب بسوزم. که گلستانی در کار نباشد، ابراهیمی در کار نباشد، سرابی در کار نباشد. فرشتگان عشق، با آهی بر لب سوختنم را به تماشا ایستاده بودند. من مثل دیوانه های جنون زده قهقهه می زدم. قهقهه خنجر می شد و در چشمان شیطان فرو می رفت. فرشتگان عشق سوزاندند. خاکستر را در آسمان پراکندند، بال گشودند و به ملکوت بازگشتند...

۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۶:۵۱ ۰ نظر
آ و ب

وسعت بی آبی آسمان...

" و من ستاره ها را در حین روشنایی روز به تو نشان خواهم داد"...

۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۶:۲۸ ۰ نظر
آ و ب

مکافات...

الکل به جای زن ،سیگار به جای آغوش، گریه به جای بوسه...

۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۶:۲۶ ۰ نظر
آ و ب

اسکله اسکله دست تکان می داد...

موج موج دریا بود، قایق قایق غرق می شدم...

۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۶:۲۶ ۰ نظر
آ و ب

از دور، خیلی دور...

از دور کوه ،از نزدیک پشکل...
۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۶:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

ختم شدی به لجن زار...

هورتانسیا...

۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۶:۲۰ ۰ نظر
آ و ب

خسران...

اون بیرون زندگی جریان داشت ولی اون به گیتارش تکیه داده بود و سیگار می شکید. نوزانده ای که معشوقه اش اجازه نداده بود برای آخرین بار طعم لب هایش را بچشد...

۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۶:۰۹ ۰ نظر
آ و ب

وای کلودیا؟ وای؟...

روزهای خوب هم داشتیم. پر از آغوش، بوسه. پر از زیستن. زانو به زانو. چشم در چشم. دست در دست. لب در لب. شانه به شانه. بی خیال امروز، بی هراس فردا. بی آه، بغض ،اندوه، زخم. پر از نوازش موهایش، پر از نوازش گونه هایم. به رنگ شراب تفتیده، به عِطر شکوفه های گیلاس. آغشته به عشق. حالا از ان زمان ها خالی، خالی تر، مطلقا خالی هستیم...

حالا تنها باران ها او را به یاد من می آورند...
حالا حتی باران ها هم مرا به یاد او نمی آورند...

۲۴ تیر ۹۷ ، ۰۶:۰۲ ۰ نظر
آ و ب