بی انتها بود، زلالِ نرمِ آغوشش...
فردا هم فرا خواهد رسید. فردا هم باز هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. فردا زخم هایم عمیق تر، حسرت هایم بلندتر، فریادهایم کوتاه تر و سیگارهایم تلخ تر خواهند بود. فردا دوباره به بیهودگی و پوچی این دنیا پی خواهم برد. فردا دیوانه تر و مست تر به عشق اعتراف خواهم کرد. فردا ابلهانه تر خواهم خندید. فردا هم به دیدار تو، گل ها ،باران ها، دریاها، موج ها، شقایق ها و مریم ها نخواهم رسید. فردا هیچ چیز خوبی نخواهد داشت. فردا در همین نزدیکی ست. فردا دوان دوان به دنبال دریچه ای خواهم بود تا رد نور ماه را بتوانم پیدا کنم. فردا هم مالیخولیای خواب هایم را در بیداری به تعبیر خواهم کشید. فردا عطر تنت را به دست بادها خواهم داد تا به سرزمین فراموشی ببرد. فردا فردا فردا...
شاید هم فردا در آغوش کسی که زیبایی را به زانو در آورده است به یادت بیفتم، بلند شوم، سیگارم را روشن کنم و شانه بر شانه ی عکس هایت با تو در میان گریه بخندم و تو باز خبردار نشوی و این را به معنای عشق تفسیر نکنی. فردا فردا فردا...
تنهایی. تنهایی بزرگ، عمیق و آرام. به سان تنهایی عیسی در جتسیمانی...
ما بت ها را با دستان خودمان می سازیم، آنان را می پرستیم، آرزوهایمان را از آنان می خواهیم، جوابی نمی گیریم، نا امید می شویم، به آنها ناسزا می گوییم، رو بر می گردانیم و آنان را می شکنیم، چه کوچک باشند چه بزرگ...
باید همین حالا بیایی و در آغوشم بگیری. شاید به اندازه یک امروز زنده باشم...
چیزی در میان ما گم شده بود. من فکر می کردم خداحافظی، تو فکر می کردی عشق...
تو اولین بارانی هستی که من در آن خیس شده ام...
و زخم ها، زخم ها آهسته آهسته ما را به وادی استغنا هدایت می کردند...
استیصال باید هارمونی حزن انگیز چنین کلماتی باشد: پیشم بیا، ببوسم، بغلم کن، باهام حرف بزن...
می بینی؟ در درونم هستی و از من به من نزدیک تر و از آبی آسمان دورتر. بین این فاصله را فقط دلتنگی پر می کند...