زیر بعضی چشم ها همیشه کبود و روی بعضی پلک ها همیشه خیس...
.
.
همیشه همیشه همیشه...
زیر بعضی چشم ها همیشه کبود و روی بعضی پلک ها همیشه خیس...
.
.
همیشه همیشه همیشه...
آیینه ها دروغ می گفتند، باران ها بی امان می باریدند، تو نمی آمدی و مادرم می گریست...
جنگم با دنیا تمام شده اما جنگم با خودم هنوز نه...
لعنت بر ناصریه، جلجتا، چوب ،میخ، تاج، صلیب، نجاری، لعنت بر زخم...
باید زودتر از نوستالژی به تو می رسیدم. زودتر از بهار به گل، زودتر از باران به درخت، زودتر از جدایی به زیبایی. باید به تو می رسیدم، زودتر از مرگ به زندگی...
برای زخم های کوچکی که در درون ما جا خوش کرده اند، گاهی اشک، الکل، سیگار کم می آورند. گاهی اگر تمام انسان ها هم جمع بشوند و لبخند و آغوش هایشان را به ما هدیه دهند، نمی توانند به اندازه ذره ای از رنج یک زخم کم کنند...
بی لب می بوسید. بی چشم منتظر می ماند. بی سینه به آغوش می کشید. بی دست نوازش می کرد...
بعد از این همه اتفاق، بعد از این همه زخم حالا به این واقعیت واقف شده ام که آدمی عشق و دوست داشتن ها را هم تا یک جایی می تواند با خود حمل کند. از یک زمان به بعد، از عشق خسته می شوی. قلبت دیگر مثل روزهای اول تاب آن همه زخم و حسرت را ندارد. از گل های سرخ متنفر می شوی، حالت از صدای باران به هم می خورد، صدای موج های دریای بی آرام چیزی را در خیالت بر نمی انگیزند. خود را با بیهوده ترین چیزها و کارها مشغول می کنی. مشغول می کنی تا از رنجِ تباهیِ عمرت بکاهی. در الکل گم می شوی. پاکت به پاکت تردید می خری. التیام پیدا نمی کنی. پس ناچار جای زخم هایت را با زخم های جدیدتر پر می کنی. فراموشی گاه چون سرابی مطمئن و گاه چون حقیقتی تلخ بر تو مستولی می شود. مستاصل می شوی اصلا. و در به در دنبال آیینه می گردی. پیدایش می کنی و دو دستی می چسبی که رهایت نکنی. فارغ از جنسیت. فارغ از اسم. برای همین تنها شمس را در زندگیم مهم و قابل اعتنا می دانم. او آیینه من است. تمام من است. انعکاس تمام سایه روشن های درونم است. کنارش پنهان ترین رازها را نجوا می کنم. اشک می ریزم. از آرزوهای بیهوده ای حرف می زنم که حتی خودم هم دیگر به اتفاق افتادنشان ایمان ندارم. حالا ماه، دورترین ستاره ای ست که نبودنش را به پوست و گوشت خودم آمیخته ام. دریای چشمانش دوست داشتن را بر آدمی واجب می کنند اما دیگر عشق در بضاعت من نیست. به عشق امید دارم ولی دیگر اعتقادی در من نمانده است. عشق وجود دارد ولی دیگر باوری در من نمانده است...
هنوز هم با خاطرات تو می خوابم. هنوز هم در میان فراموشی هایم به یادت می افتم. هنوز هم پرندگان عطر تن تو را در اتاق تاریکم می پراکنند. هنوز هم تمام بوسه ها، لب های تو را....
اما دیگر عشق در بضاعت من نیست...