شادی از دور، برای لمس چیزی از نزدیک...
ما همگی طرد شده ایم. ما همگی به دنیای درون خویش تبعید شده ایم. ما همگی گناهکاریم. ما همگی از بهشتی رانده شده ایم که بوی سیب هایش را به یاد نمی آوریم. ما همگی بر پیشانی داغ داریم. نشان داریم. داغ قابیل را. ما همگی فرزندان قابیلیم...
شاید هم گذشته زنی است با ناخن های جذاب لاک زده بلند زیبا که می خواهد صورتت را چنگ بیندازد...
برای آخرین بار لیوان هایمان را به هم کوبیدیم
سیگارهایمان را روشن کردیم
و در آغوش همدیگر آرام گرفتیم
از دنیا، زندگی، خدا، شیطان، عشق و شهوت عبور کردیم
در چشمانمان قطره اشکی
در گلویمان بغضی
و در قلبمان خنجری تیز
اشک گونه هایمان را می خراشید
بغض گلویمان را
و خنجر، خنجر زلال، قلبمان را شرحه شرحه می کرد
فریاد شب را شنیدیم
اشک آسمان را دیدیم
سوار بر بال های سیاه زمان
تا آن سوی ابدیت پرواز کردیم
از فرداها، رویاها، رنج ها، زندگی ها
بی خبر بودیم
من تو را از خزان ها دریغ کرده و به بهاران سپردم
تو مرا در بن بست ها و بی راهه و پس کوچه ها رها کردی
به پایان سلام کردیم
و آغوشمان را برای جدایی گشودیم
شکستیم، رنجیدیم، بلند شدیم و ادامه دادیم...
زیبایی دیوانه است. زیبایی می آزارد. زیبایی زخم می زند. زیبایی تو را ذره ذره از زندگی می اندازد...