تو اولین بارانی هستی که من در آن خیس شده ام...
تو اولین بارانی هستی که من در آن خیس شده ام...
و زخم ها، زخم ها آهسته آهسته ما را به وادی استغنا هدایت می کردند...
استیصال باید هارمونی حزن انگیز چنین کلماتی باشد: پیشم بیا، ببوسم، بغلم کن، باهام حرف بزن...
می بینی؟ در درونم هستی و از من به من نزدیک تر و از آبی آسمان دورتر. بین این فاصله را فقط دلتنگی پر می کند...
دلم واسه خودم تنگ شده. برای خودی که دیگه نیست و میدونم که رفتن به دنبالش ،به پیدا کردنش ختم نمیشه. میشنوه. اخم می کنه. دستش رو میذاره زیر چونم. سرمو میده بالا. بین اون همه آدم، بی واهمه. بین لبامون فاصله ای نیست. میگه دل نازک شدی پسر. مهربون شدی. تو که خودت می گفتی آدما عوض می شن. تو که خودت می گفتی ما گذشته رو بیش تر دوست داریم چون بدیاش از یادمون رفته. خیلی فاجعس که آدم رو با حرفای خودش عذاب بدی. انگار تپانچه ای که خودت پرش کردی رو بگیرن سمت خودت...
تو هم یه روز دندون در میاری و آدما رو نیش میزنی. تو هم زخمی کردن رو یاد می گیری. تو هنوز برا خیلی چیزا جا داری. یه روز آدما رو از دوست داشتنت پشیمون می کنی. تو هم یه شب، دست می بری به سیگار. مست می کنی و برای آدم هایی که از زندگیت بیرون کردی، اشک می ریزی. در جهان هیچ چیزی پاک نمی مونه. تو هم یه روز لمس می کنی کثافت رو. مثل همه مون...
خون رو لب هایم؟ از آخرین کاکتوسی برایم به یادگار مانده که بوسیده ام. شاید دیوانگی به نظر برسد ولی مگر ما...؟
.
.
.
+ تمام بوسه های سرخ و سیاه وداع برای من هستند. من هیچ وقت برای چنین وداع هایی کم نگذاشته ام...