سراغت را چرا من نمی گیرند؟ کوچه هایم از شهر تو خواهد گذشت؟ فراقم وصالت را خواهد دید؟...
+ تلخ تر از جمله اول سراغ داری؟...
سراغت را چرا من نمی گیرند؟ کوچه هایم از شهر تو خواهد گذشت؟ فراقم وصالت را خواهد دید؟...
+ تلخ تر از جمله اول سراغ داری؟...
چنبره می زد در خودش. تقلا نمی کرد. تلاش نمی دانست. از جنگیدن دست برداشته بود و با تمام وجود ناامیدی را در آغوش گرفته بود...
برای گل های کوچکی که بر روی زخم هایت باز شده بود کلمات من چقدر حقیر، چقدر شرمنده بودند...
و هم چنان که من در میان این برهوت مبهم در پی یافتن پاسخی برای سوال های بی جوابم بودم و با نوازش زخم هایم نفس می کشیدم و ادامه می دادم، تو با فوت کردن به شمع ها و شکستن کوزه ها، خسته تر از برگ سبز درختان و بی هدف تر از باد گرم تابستان هم چنان می خندیدی و می زیستی و نمی دیدی ام...
غروبی دلگیر و خنک. نسیم از میانبرگ های درخت می گذرد. به گیره موهایت که بر سرت هست غبطه می خورم. به دستانت که آرام لیوان را بر می دارد و به لبانت نزدیک می کند غبطه می خورم. به انگشتانی که برای لمس دکمه های پیراهنت حرکت می کنند غبطه می خورم. به ریمل هایی که جزئی از صورتت شده اند غبطه می خورم. به ماتیک هایی که لبانت را چون خون سرخی در بر گرفته اند غبطه می خورم. به جوهری که بر روی تنت جاودانه شده غبطه می خورم. به تو، به تن تو غبطه می خورم...