برای گل های کوچکی که بر روی زخم هایت باز شده بود کلمات من چقدر حقیر، چقدر شرمنده بودند...
برای گل های کوچکی که بر روی زخم هایت باز شده بود کلمات من چقدر حقیر، چقدر شرمنده بودند...
و هم چنان که من در میان این برهوت مبهم در پی یافتن پاسخی برای سوال های بی جوابم بودم و با نوازش زخم هایم نفس می کشیدم و ادامه می دادم، تو با فوت کردن به شمع ها و شکستن کوزه ها، خسته تر از برگ سبز درختان و بی هدف تر از باد گرم تابستان هم چنان می خندیدی و می زیستی و نمی دیدی ام...
غروبی دلگیر و خنک. نسیم از میانبرگ های درخت می گذرد. به گیره موهایت که بر سرت هست غبطه می خورم. به دستانت که آرام لیوان را بر می دارد و به لبانت نزدیک می کند غبطه می خورم. به انگشتانی که برای لمس دکمه های پیراهنت حرکت می کنند غبطه می خورم. به ریمل هایی که جزئی از صورتت شده اند غبطه می خورم. به ماتیک هایی که لبانت را چون خون سرخی در بر گرفته اند غبطه می خورم. به جوهری که بر روی تنت جاودانه شده غبطه می خورم. به تو، به تن تو غبطه می خورم...
دریا از آن من نیست. باران، بهار، آسمان، ماه، رویا، زیبایی از آن من نیست. تنها زخم هایم برای منند. تنها زخم هایم از آن منند...
فاصله ها آدم را مهربون تر می کنن، زخم ها دوست داشتنی تر...
این طور قبول نیست. چشمانت را زمین بگذار. بیا دست خالی بجنگیم. خوشت اومد عزیزم؟ هوم؟ اوهوم. میدونی الان چقد تا جهنم فاصله داریم؟ نه. دو قدم. فقط دو قدم. می خوای برگردیم؟ نه. اونقد بیچارم الان که دلم می خواد نه دست از تو بر دارم نه دست از جهنم...