میدان ساعت بود. زمستان بود. آفتابی نبود. آسمان، آسمان آبی نبود. از سرما می لرزیدم. از سرما می لرزیدی. دستانم را باز می کردم. دستان را باز می کردی. از آغوشت خون می چکید. زمستان و خاطراتش مرا خواهد کشت...
میدان ساعت بود. زمستان بود. آفتابی نبود. آسمان، آسمان آبی نبود. از سرما می لرزیدم. از سرما می لرزیدی. دستانم را باز می کردم. دستان را باز می کردی. از آغوشت خون می چکید. زمستان و خاطراتش مرا خواهد کشت...
کجاست بوسه گاه گرمت؟ کجاست پناهگاه آغوشت؟ کجاست تکیه گاه بازویت؟...
سراغت را چرا من نمی گیرند؟ کوچه هایم از شهر تو خواهد گذشت؟ فراقم وصالت را خواهد دید؟...
+ تلخ تر از جمله اول سراغ داری؟...
چنبره می زد در خودش. تقلا نمی کرد. تلاش نمی دانست. از جنگیدن دست برداشته بود و با تمام وجود ناامیدی را در آغوش گرفته بود...