شپهه تک قرچکتیر...
توو رمان بیژه و منیژه یه تپه هست که پشتش یه رودخونه داره. یه قایق هم هست اونجا. یه روز سوار اون قایق می شیم و می ریم...
از بیست و چهار ساعتی که با هم بودیم، بیست و پنج ساعتش رو با خودش زمزمه می کرد که عشق هزار تا شکل داره، بهترینش بوسیدنه. پا می شد که بره. می رفت. صدای پاش رو می شنیدی که داشت دور می شد. بر می گشت. نزدیک می شد. دست می کشید رو موهام. می گفت پس کی بلند می شن؟ آه می کشیدم. نمی دید. می خندیدم. می دید. می گفت. سفید شدن. سفیدتر از همیشه. یاس های کوچک سپید. می بوسید. دست تکون می داد. هزار و یکمین شکلش رفتنه؟ جواب نمی داد. دور می شد. نزدیک نمی شد. فقط دور می شد...
ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه، عدم ماه، ماه...
آخ
عدم ماه...
زنی گریه می کند. اشکش بر زمین می افتد. از اشکش گل سرخی می روید. مردی گل را می چیند و به زنی هدیه می دهد. گل می پژمرد. مرد از زن جدا می شود. زنی گریه می کند...
هر احتمالی شاید روزی یه چیز بدیهی بشه برات. این گزاره اینقد تکان دهندست که باید آن را سیگار کرد، پک زد و دور انداخت...