ما شوق چشیدن طعم لب های همدیگریم، کینه ی بوسه هایی که دریغ می کنیم...
ما شوق چشیدن طعم لب های همدیگریم، کینه ی بوسه هایی که دریغ می کنیم...
میگم ازت می ترسم. از حرفه ای بودنت. از این که نمی دونم آدم چندمی هستم که وارد زندگیت شده و توو اینجا روبروت نشسته و باهات حرف زده. از این بلد بودنِ آزار دهندت. گاهی دلم می خواد ازت دور شم، یه دل سیر نگات کنم و بگم خداحافظ. میگه نترس. من هیچ چیز برای ترسیدن تو ندارم. فقط دوستم داشته باش و ادامه بده. اون وقت همه ترسا دور میشن به جای تو. فقط من و تو می مونیم. میگم کاش به همین آسونی بود. به همین آسونی گفتن ولی آدم دوست داشتناش رو وسط ترساش فراموش می کنه...
چه کسی مقصر بود؟ رلیخا؟ یوسف؟ یا آنکه، آن زیبایی را در یوسف قرار داده بود؟...
در روزهای دوری که اسمشان را به یاد نمی آورم، نوشتن معنای تسلی بود و بوی تسکین می داد، مگه نه کلمنتاین؟...
یکی آمد و خنده یمان را دزدید. یکی آمد و قلممان را شکست. یکی آمد و دفترمان را سوزاند. یکی آمد و امیدمان را بُرید. یکی آمد و شرابمان را ریخت. یکی آمد و سیگارمان را خاموش کرد... و یکی رفت، کسی که دوستش داشتیم و دوستمان داشت، بی آن که حتی به پشت سر نگاه کند...
.
.
.
و ما ماندیم... بی خنده، بی قلم، دفتر، امید، بی شراب و سیگار... و بدون زیبایی!...
باید برای آخرین بار ببینمت. رو به روم بشینی. همه سوالاتم رو بپرسم. همه جوابا رو بدی. همه حرفا رو بزنم. همه حرفاتو بزنی. باید دلیلش رو بدونم. باید از زبون خودت بشنوم. تنها همینه که آرامم می کنه. تمام که شد ببوسمت، بغلت کنم و خداحافظی کنم ازت. بروم سمت قبرستان. قبرم را بکنم. تلقینم را خودم بخوانم و بروم در درون قبر بخوابم. خوابی که دیگه بیدار شدنی نداشته باشه. تا اینجایش هم زیاده از حد زندگی کردم. باید بدهیم به خدا رو صاف کنم ولی قبلش تو باید بدهیتو باهام صاف کنی. تو، تو ای نفس آخر من...
کوچه از خلوت مردان خالیست، کوچه از ازدحام تنهایان خالیست، کوچه از شکوه انتظار خالیست...
لبانم را بوسید. با لبانی که قطرات خون رویش انگار قرار بود تا ابد خیس بمانند...