نیاز به مهمیز شکنجه برای ادامه زندگی...
از میان باران ها آمده بود. باران ها خیسش کرده بودند. قطرات باران روی موهایش را بوسیدم. طعم اشک می دادند...
هرگز کسانی را که در آغوشمان گریه کرده اند را فراموش نخواهیم کرد، هرگز از قلب کسانی که در اغوششان گریه کردیم فراموش نخواهیم شد...
انگار از آخرین باری که دیده بودمش یک ابدیت گذشته بود. جانم تصدق خنده هات، از بلند افتادم. نگاهت پرتگاه بود. نگاه سردت، سبکیِ سقوط بود. سیاه زیباترینت کرده بود. می درخشیدی. لبانت. گونه هایت. چشمانت. دستانت. برق می زد اصلا دندان هایت. آفتاب شده بودی برایم. اونجوری نگام نکن که همه چی گذشته، رد شده و از یاد رفته. و اندوه شاید همین باشد. متاسفم از هوایی که آزارت می دهد. متاسفم از بارانی که نمی گیرد. متاسفم از سیگارهایی که روشن می شوند. متاسفم از بوسه ای که دریغ می کنی. سلامتی ساعت هفت عصر؟ سلامتی مردای نیمه وقت...
راه های مستقیم همیشه دورترین فاصله تا مقصد را دارند؟...
شاید همه بتوانند بدانند و بفهمند ولی مطلقا هیچ کس درک نمی کند، مطلقا هیچ کس نمی تواند که درک کند...
تداعی شدن خاطراتی که در آن تمام لبخندها محو، تمام دیوانگی ها بی ارزش و تمام دوستی ها به شکل دشمنی به چشم می آیند...
آلوده بودم به تو
چون بتی به پرستش
چون زاهدی به گناه
چون شرابی به مستی
چون ستاره ای به نور
چون لبی به سرخی
آلوده بودم به تو، به گناه تو...