آتش بودی؛ لمس می شدی و می سوزاندی...
آدم در زندگیش نباید به هیچ کس باج بدهد حتی به عزیزترین هایش...
می گه می دونی کلاپیسه یعنی چی؟ سر تکان می دم که ها. همون تغییر حالت چشم؟. سیگارش را در می آورد. فندک در می آورم. تشکر می کند که کبریت. پکی می زند که خوبی؟ فرقی نمی کند باشم یا نه. جواب همیشه اره هست. به کاکتوس ها دست می کشه. میگه خرابشون کردی پسر. زیاد آب دادی بهشون. نور زیاد باید بخورن ولی آب کم. شکل دوست داشتن هر چیزی متفاوته حتی گل ها. سیگار را مچاله می کند که باید بروم. هر سال همین روزها میاید و می پرسد و می رود. فقط نمی دانم سال بعد هم بدانم کلاپیسه یعنی چه یا نه. اصلا نمی دانم سال بعد این روزها زنده ام یا نه...
زن بوی باران می داد. بوی شمعدانی های پژمرده. و بله. بوی مه. چون آغوشش کم از مه نداشت ...
واسم نقشِ خورشیدِ تیر رو بازی نکن در حالی که من ازت انتظار خنکای اردیبهشت رو دارم...
شده ای شبیه سیگارهای ناشتای اول صبح؛ همیشه تلخ اما هم چنان اغواگر...
بتِ بزرگ ابراهیم، بتِ بزرگ... بتِ بزرگ چرا گریه می کرد؟...