رفت، بی آن که باران ها را تماشا کند...
ما به سیگارها سوختن را، به شراب ها اعتراف را، به پرندگان پرواز را، به درختان سایه را، به نامه ها نوشتن را، به دریاها تلاطم را، به شمع ها آتش را، به پروانه ها بوسه را، به تنهایی ها سلام را، به ابدیت ها عبور را، یه عیسی ها لبخند را و به تو آغوش ها را بدهکاریم...
دوباره روشن کردن سیگاری که خاموشش کرده ای، مثل بدبختی ای که به آن دچاریم، مزه ی گوه می ده...
و انتظار، چه بیهودگیِ سبک بالانه ی خوشایندی...
ُسرشکی از چشمان آیینه برای پریشانیِ تنهایی...
امروز چرا نیامدی؟..
دوست داشتم رنگی تیره تر از سیاهی وجود داشته باشه. سیاه ها دیگر کافی نیستند برایم...
حالا دیگر در دشت مریم چشمانت، اثری از نگاه من نیست...
بی دلیل در من آغاز شدی، جوانه زدی، رشد کردی، بزرگ شدی و تمامم را در بر گرفتی. تویی که تمامی نداری...