تو بگو مادمازل، چرا آدم ها به لیلاهایشان خیانت می کنند؟ چرا به به رویاهایشان خنجر می زنند کنتس؟...
تو بگو مادمازل، چرا آدم ها به لیلاهایشان خیانت می کنند؟ چرا به به رویاهایشان خنجر می زنند کنتس؟...
گاهی زندگی به اندازه یک دختر، به اندازه لبان سرخش زیباست. گاهی هم به اندازه رفتن همان دختر، به اندازه قدم های تندش زشت است...
آره جم آدریان، همه می رن و در پشت سر ته سیگار های مچاله ی خاموش، لیوان های نصف و نیمه شراب، خنده هایی که باعث گریه می شن، راه های کوتاه، کوچه های بن بست، شب های تاریک ،آسمان های بی ستاره، دریاهای بی صدف، قاف های بی عنقا، پرندگان بی بال، گل های بی عطر، بوسه های تلخ، آغوش های سرد و انسان های تنها می مانند. موضوع هم همینه. تنهایی. تنهایی بی پایان. تنهاییِ عمیقی که یقینِ اندوهه. باید به تنهایی خو بگیریم، در تنهایی زندگی کنیم و در تنهایی بمیریم...
اگر دلیلش را می دانستی، می توانستی خیلی راحت تر فراموشش کنی؛ آدم وقتی دلیل چیزی را نمی داند... آخ وقتی دلیل کسی را، چیزی را نمی دانی...
حرف زدن از درازایِ گیسوانِ زیبایِ سیاهِ ماه برای روزهای تابستان عمیقا سانتی مانتال است...
مباد که از یادت برده باشم...
مباد که از غمت آسوده باشم...
مباد که از هوست کم کرده باشم...
دستانم هنوز می سوزند در دستانت، می بینی؟ می شنوی؟ می چشی؟...