تو منُ یاد پولینا میندازی. اونجایی که کنار فواره رو نیمکت نشسته و داره به آلکسی ایوانوویچ می گه یه روزی بهت می گم خودت رو از قله شلاگنبرگ بندازی پایین و منتظر می شم ببینم چجوری می خوای به قولت عمل کنی...
تابستون پر از گرما و تشنگی و خیسیه. نمی شه دوستش داشت. حتی طعم خوش میوه هاش هم میل و علاقه ای رو در درون آدم واسه دوست داشتنش ایجاد نمی کنه...
چیزی در گلوی زمان گیر کرده. پوپکی لرزان، قاصدکی سرگردان، شقایقی عریان، قلبی حیران...
گاهی رفتن معنای مرگ می دهد. گاهی معنای رستاخیز. گاهی رفتن به معنای کم آوردن و بریدن از همه چیز است. رفتن، گاهی شکوهِ یک دوستت دارم دریغ شده و بر زبان رانده نشده است. در قدم های سنگین رهگذری خاکستری. مقصد هایی که نمی شناسیم. راه هایی که گم کرده ایم. بی راهه و کج راهه هایی که از آلوده بودنشان آگاهیم. گاهی رفتن به معنای بیرون آمدن از آتشی ست که می دانی هیچ وقت گلستان نخواهد شد. گاهی هم رفتن فقط رفتن است. نه برد نه باخت. فقط دور شدن. بی هیچ معنا و استعاره ی اضافه ای. صرف رفتن. رفتن مطلق...
حزنِ نمناکِ صدایش شبیه ترین است به خاک باران خورده و لازم به گفتن نیست که "بوی خاک باران خورده" تا چه حد حسرت بر دل آدم می گذارد...
به جای کتاب هایش، مولانا را در آغوش آب افکند. شمسی که تاب رنج مولانا را نداشت...
حالا دیگر هیچ دایه ای بر لب نیل به انتظار موسی نیست...