بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

آه ایوان کارامازوف...

"از شوخی دختران روستایی اطلاع داری؟ در سرمای سی درجه زیر صفر به یک جوان بی‌تجربه پیشنهاد می‌کنند که تبری را بلیسد. زبان یخ‌‌زده‌ی جوان بی‌درنگ به فلز می‌چسبد و پوستش کنده می‌شود.
.
من نمی‌دانم و نمی‌خواهم بدانم بلکه تنها به حقایق توجه می‌کنم. مدت مدیدی‌ست که عزم جزم کرده‌ام هیچ چیز نفهمم. هرگاه من بخواهم چیزی را بفهمم بی‌درنگ حقیقت را قلب می‌کنم و حال آن‌که تصمیم دارم همواره حقیقت را بچسبم.
.
هرگاه من به زندگی علاقه نداشتم، هرگاه دیگر به معشوقه‌ام مانند پیش مطمئن نبودم، هرگاه به نظم و ترتیب حوادث شک داشتم، هرگاه می‌دیدم که همه‌ی این اوضاع، اوضاعی درهم و برهم، اهریمنی و پرهرج و مرج است و من خواهی نخواهی باید در اعماق اقیانوس دهشت و نومیدی نابود گردم باز هم بد نبود ولی از بخت بد من هم‌چنان به زندگی علاقه دارم و اکنون که جام عشق را به دست گرفته‌ام و به آن لب زده‌ام، تا هنگامی که به کلی خالی نشود آن را کنار نخواهم گذاشت. گذشته از این قدر مسلم آن است که در سن سی سالگی خواهی نخواهی این جام را به دور خواهم انداخت حتی اگر همه‌ی آن را ننوشیده باشم و سپس به نقطه‌ای نامعلوم، نقطه‌ای که خودم هنوز نمی‌دانم خواهم گریخت. اما خوب می‌دانم که تا سی سالگی جوانی من بر همه چیز، بر همه‌ی نومیدی‌ها، بر همه‌ی پلیدی‌ها غلبه خواهد کرد"...

۰۴ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۲۹ ۰ نظر
آ و ب

آن گور...

در جهانی که عریان به آن پا گذاشته‌ام، نه خانه‌ای، نه سرزمینی و نه خاکی. از همین که هر قدم‌گاهم، قبرم می‌شود و گورم. عریان آمده و عریان خواهم رفت. مسافرسان عبوری چنین عریان، تمامِ خیالِ همیشه بودن و از خامی این خیال، اجازه‌ی هر خیانتی را روا پنداشتن و نمک‌نشناس بودن را قبولاندن در تن و روح فانی من نمی‌گنجد. پس باید بروم و با دست برداشتن از شعرها، به شعارها بچسبم. شعارها را فریاد بزنم و زنگ‌زدگی سال‌ها را از صدایم پاک کنم و با در دست گرفتن شعارها به سوی آرمان‌های بلند قدم بردارم. شعارها دادن و روی شعارها ایستادن و بر شعارها لرزیدن و ذره‌ای از آن‌ها عقب ننشستن را به عنوان ایده‌آل زندگی باید انتخاب کرد. قبل از هر قدمی، همه چیز را در نظر داشتن و ترسی به خود راه ندادن از چیزی، از هیچ چیزی. تلخی نگاه‌ها، صدای سرزنش‌ها، تندی قضاوت‌ها، سختی عقاید، سستی اعمال، شومی نیات، نلرزاند قدم‌هایم را. عریان و تنها و دست‌خالی. دوستی هم نباید بردارم. که از خوبی اون دلخوش و از بدی او دلنگران شوم. من محکوم به در تنهایی پیمودن راه‌هایم. من تک‌درختی بی‌بار و ثمر در برهوتی بی‌آب و ابر. پس اگر تنها، اگر عریان، کمی دیگر دوام بیاور ای تن. کمی دیگر به دندان بکش تلخ‌گوشت شب‌ها را ای روح. استخوان‌هایم در تب آتش آن تنهایی، آن عریانی...

۰۴ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۲۱ ۲ نظر
آ و ب

مردآبه...

آن چیزها که نعمت می‌پندارید، هر یک بلای شما؛ ای گردن‌آویزهایتان، قلاده‌هایتان...

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۵۷ ۰ نظر
آ و ب

از سرم یک زندگی گذشت...

بی‌عرضگی‌ام در زندگی از چیزهایی‌ست  که هنوز و هر روز می‌تواند باعث شگفتی‌ام بشود. بی‌عرضگی، پخمگی و دست و پا چلفتی بودن. توان انجام مکرر اشتباهات به صورت اول و توان انجام متوالی کارها به صورت اشتباه. در زندگی کاری نکرده‌ام که بتوانم سرم را با افتخار بالا بگیرم و بگویم بله، در این مورد توانسته‌ام یک کار خارق‌العاده را به ثمر برسانم، در این یک مورد روسفیدم. در این مورد پشیمان نیستم. در این کار اشتباه نکرده‌ام. و این بی‌عرضگی در شروع شدن از کارهای کوچک بی‌اهمیت روزمره احاطه‌ی خود را به کارهای بزرگ، تمام ریز و درشت‌های زندگی‌ام پر می‌کشد. من هنوز نمی‌توانم ناخن‌هایم را درست و صاف بگیرم. در بستن بند کفش‌هایم به مشکل برمی‌خورم. مثلا امروز سعی کردم موهایم را با کش ببندم. کش را برداشتم و مقابل آینه ایستادم. کش را لای دستم گذاشتم و هی بردم و آوردم و پایین و بالا؛ اما نتوانستم. حوصله‌ی آدم از این همه تلاش ناموفق سر می‌رود. حوصله‌ی من هم سر رفت. برای همین مادرم را صدا زدم و خواهش کردم موهایم را ببندد. با خودم می‌گفتم حالا که خیلی از چیزها را، حتی چیزهای ساده‌ی پیش پا افتاده را بلد نیستم، این هم یکی از آن‌ها. چه فرقی دارد مگر؟ من از عهده‌ی زندگی برنیامده‌ام. صدایم هنگام گفتن این حرف بلند نیست. نمی‌تواند هم باشد. هنوز آن مقدار از رذالت را درون خودم جمع نکرده‌ام شاید. آرام، کمی آمیخته به شرم و کوتاه. کوتاهی‌ای که باعث تیز شدن می‌‌شود و فرو خوردن حروف آخر کلمات. برای همین تصور این‌که بعضی از آدم‌ها خیلی خوب از عهده‌ی زندگی بربیایند و در هر چیزی، در هر زمینه‌ای که اراده می‌کنند، در آن بالاها، بالاتر از خوب و عالی قرار بگیرند باریم مایه‌ی تعجب است. چگونه می‌دانند؟ چگونه می‌خواهند؟ چگونه می‌توانند؟ چگونه می‌رسند؟ آیا از جایی یا کسی یاد می‌گیرند؟ دانای کل یا عاقل کاملی وجود دارد که به آن‌ها توصیه‌های داهیانه می‌کند؟ چرا یک همچون آدمی، مثل من، باید مسئولیت زندگی یک نفر دیگر را هم به عهده بگیرد و او را هم در بدبختی خود شریک کند و زندگی‌اش را به تباهی بکشاند؟ و در قدم آخر بشود یکی مثل "حمید هامون" و حرف‌های کسشعر تحویل بدهد؟ یا چرا باید به چیزهای اساسی، بزرگ و مهم فکر کند؟ آدمی که از کوچک‌ترین کارها عاجز است به چه حقی صلاحیت آن را دارد تا خود و دیگران در مرکز قضاوت خود قرار بدهد؟ هر روز در مقابل زندگی وحشی کاسه‌ی چه کنم در دست گرفتن و خالی ماندن. چیزی نیافتن. چیزی نبودن. این کاسه پر شدن نمی‌داند، همان‌قدر که من زندگی کردن. این یکی از موضوعاتی‌ست که درباره‌اش شکی ندارم. بی‌عرضه بودنم. اما از عوارض نسبتا خوب و قابل تحمل این بی‌عرضگی کرختی‌ست. این بی‌عرضگی همراه با خودش کرختی هم دارد. نسبت به آدم‌ها و زندگی. با دیدن بسیاری از آدم‌ها این بی‌عرضگی قابل لمس است. احتمالا خیلی از آدم‌ها زندگی کردن را بلد نیستند. مثل من. نادان هستند و نابلد که نمی‌توانند به جایی برسند و همیشه در جا می‌زنند و این در جا زدن خود شکست است. شکست در خود و از زندگی. و شاید برخی هم، تعدادی کم، اقلیتی منتخب، به رموز زندگی کردن آگاه‌تر از من و عده‌ی بی‌شمار نابلدان است. اینجا همان نقطه‌ای‌ست که ستایش‌ و سرزنش معنای خود را از دست می‌دهند. خوشبختی به اندازه‌ی بدبختی بی‌معنا می‌شود، خوشحالی اندازه‌ی ناراحتی و زندگی در حد مرگ، بی‌مفهوم. تو می‌مانی و زندگی‌ای که باز هم نمی‌دانی با آن چه کنی...

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۵۲ ۰ نظر
آ و ب

حتی یک آدم...

"اینجا قبر کسی است که هیچ چیزی نشد حتی یک انسان"...

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۳۲ ۰ نظر
آ و ب

مادام که قدیس نیستیم...

همبن را می‌خواهم، می‌خواهم به آنجا برسم که هم برای بت‌های دیگران و هم برای بت‌های خودم، ابراهیم باشم...

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۳۱ ۰ نظر
آ و ب

مرگ تکه تکه...

عصمت اوزل در یک شعرش از رمانی به نام "مرگ قسطی" می‌گوید که منتقدان با تفسیرِ "ابتدا بمیر و سپس بپرداز" از روی آن رد شدند. حدس زدم منظورش رمان سلین است و همان هم بود. جالب اینجاست که اوزل در سال هزارونهصدوهشتاد ازا ین کتاب حرف می‌زند و کتاب در سال دوهزاروهفده به ترکی استانبولی ترجمه می‌شود؛ شاعری در مقابلم نیست که معتقد باشد "شعر بنویس و به دیگر چیزها کاری نداشته باش"...

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

بی‌عنوان

"گناه بنیانی مرد، بزدلی‌ست؛ گناه بنیانی زن، بی‌رحمی. ناتوانی بنیانی مرد، پریدن است؛ ناتوانی بنیانی زن، بخشودن"...

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۶ ۰ نظر
آ و ب

انفعال در عین افتعال...

دوستی که پزشکی می‌‎خواند و از بد حادثه با من هم‌اتاقی شده بود، اولین کسی بود که دیدم دارد کتاب صوتی گوش می‌دهد. فکر می‌کنم ترم دوم دانشگاه بود و من تازه شروع به خواندن کتاب کرده بودم و او با دیدن علاقه‌ام چندتایی از فایل‌ها را به من داد. آن فایل‌ها بعد از مدت طولانی و بدون آنکه به آن‌ها گوش بدهم، پاک شدند. آن روزها رواج کتاب صوتی و پادکست مثل امروز پررونق نبود. به نظرم رواج این جور محصولات صوتی و گوش‌محوری را باید در نقالی جست و داغ شدن بازارشان هم بیشتر حرکت در امتداد و به گذشته است تا به آینده. آدم‌هایی که دور هم جمع می‌شدند، برای گذران وقت به داستانی (شاهنامه؟) گوش می‌دادند و نقال، آشنا به فوت و فن خواندن و لحن صدایش آن‌ها را دچار هیجان و خوشحال یا غمگین می‌نمود. تا سال‌ها بعد که صنعت چاپ درست می‌شود نقالی داغ است و مورد رجوع. اما بعد از صنعت چاپ هم، به دلیل دور بودن ایران از مرکز تحولات جهان و هم سطح سواد پایین عمومی، تأثیر خود را از دست نمی‌دهد. اما دگرگونی بزرگی هم در سال‌ها بعد رخ می‌دهد. رمان به وجود می‌آید یا نوشته می‌شود و با توجه به تکثیر راحت آن در سایه‌ی صنعت چاپ و راه خود را به اندرونی خانه‌ها پیدا می‌کند و بعد هم برق و رادیو که نمی‌تواند ادامه‌ی حرکت رو به جلوی کتاب و رمان را تحت تأثیر قرار دهند. سپس تلویزیون هم به عنوان جدیدترین راه ارتباط با جهان و سرگرمی به وجود می‌آید و این روزها هم که دنیای ارتباطات و عصر اطلاعات و الخ. یکی از دلایل اصلی عدم موفقیت رمان در ایران را همین عادت به نقالی و ورژن مذهبی آن، منبر می‌دانند. انسان سخنگو در هنگام سخنرانی می‌تواند دچار حواس‌پرتی‌های مکرری بشود و سررشته‌ی کلام را به راحتی از دست بدهد. چیزی که به وفور در رمان‌های ایرانی  هم می‌توان دید. ایرانی عادت کرده و دوست‌دار سخنرانی نمی‌تواند رمان بزرگ بنویسد و در هنگام نوشتن دچار امراض سخنرانان می‌شود و نمی‌داند کجا تمام کند و کجا ادامه دهد و از هر فرد و ماجرا چه قدر و چه گونه بنویسد. حالا برگردیم به سوال اصلی. چرا بازار محصولات صوتی داغ شده است؟ چرا با شیوع بیمارگونه‌ی پادکست و کتاب صوتی مواجه هستیم؟ انسان عصر ارتباطات وقت کافی برای رسیدن به کارهای مورد علاقه‌اش را ندارد. این خود یک مرض رایج است که انسان‌ها دائما از نداشتن وقت می‌نالند. برای همین ناچار است که چندین کار را با هم انجام دهد. می‌خواهد کتاب بخواند ولی وقتش را ندارد. راه حل ساده است. هنگام رفت یا برگشت از کار می‌توان کتاب صوتی گوش داد. در مترو، تاکسی، قطار و الخ. علاوه بر این انسان خسته‌، انسان فرسوده در هنگام کار و احاطه شده با شبکه‌های اجتماعی نمی‌تواند متن طولانی بخواند، چه برسد به کتاب. برایش یک فایل صوتی از یک یا چند متن-موضوع تهیه می‌کنیم و او به این‌ها گوش می‌کند. به هر حال باید از تمام مواهب تکنولوژی بهره برد. اما چرا کتاب صوتی-پادکست تنها سراب‌واره‌ای از خواندن و اندیشیدن و سنجیدن را به آدم نشان می‌دهد؟ چون در این فعالیت فکری-فرهنگی فرد نقش اول نیست. فرد خودش نمی‌خواند، نمی‌اندیشد، نمی‌سنجد. علاوه بر این به دلیل گاها همزمانی با دیگر امور تمرکز لازم هم برای این کار فراهم نیست. یکی دیگر متنی برایش می‌خواند و او نشخوارشده‌ی دهان او را می‌خورد. بسته به تسلط خواننده/گوینده/تهیه‌کننده و لحن و لهجه و تندی و کندی خواندن او و تأکید یا اغماض او بر کلمات، عملا نه با یک کتاب واحد که با یک خوانش فرد از آن کتاب مواجه می‌شویم. فرد دوست دارد ورزش کند، عرق بریزد، لذت ببرد اما به هر دلیلی نمی‌تواند. ما به او می‌گوییم مقابل تلویزیون بنشین و یک مسابقه‌ ورزشی تماشا کن. فرد مقابل تلویزیون فرق چندانی با شنونده‌ی کتاب صوتی ندارد. هر دو کار خاصی انجام نمی‌دهند و فکر می‌کنند کار خاصی انجام می‌دهند و به فرهیختگی خود هم افتخار می‌کنند. هر چه باشد ببر کوردستان هم خود را به زحمت می‌اندازد و کتاب یک گوریل را برای ما روخوانی می‌کند. اما خب با تمام این شیوع مرض‌گونه، این یک بازگشت است. نقالی از بین نرفته است و تنها خود را با تکنولوژی روز وفق داده است.


+ تا به حال نه کتاب صوتی گوش داده‌ام و نه پادکست.
++ یکی دو روز بعد از این یادداشت یک شبکه‌ی اجتماعی جدید جای خود را بین مخاطب ایرانی باز کرد. "کلاب‌هاوس" که بر پایه‌ی ارتباط صوتی و الگوی چت‌روم‌های یاهو با کیفیتی بهتر ساخته شده است؛ برنامه‌ی مورد علاقه‌ی انسان منبردوست و منبرخواه ایرانی. 

۰۳ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۳۵ ۱ نظر
آ و ب

نابلدها...

آدم‌ها را از خودم دور می‌کنم. انگار با نزدیک شدن به من، به همان باتلاقی که من دچارش هستم دچار خواهند شد. برای باقی‌مانده‌ها حرفی ندارم. می‌‌دانم که انقدر تلخی دیده‌اند که ماندنشان چیزی برای عرضه، دلیلی برای هم‌چنان بودن دارد. اگر ناراحت و دلگیر می‌شوند، اگر دیگر با من حرفی نمی‌زنند، اگر بی‌خبر از هم غم‌هایمان را می‌خوریم و رنج‌هایمان را می‌کشیم، ناراحت نمی‌شوم. چنین حقی از من سلب شده است. چنین حقی را از خودم سلب کرده‌ام. و بلد شده‌ام این را دلیلی برای خوشحال‌ام دانستن. من با حرف‌هایم ناامیدی‌شان را زیاد می‌کنم و با زندگی‌ام هجای افسوس را به آنان می‌آموزم. دور باشند از من. بی‌خبر باشند از من. بی‌خبر باشیم از هم. آتشی که من را می‌سوزاند دامن‌گیر آنان نیز نشود. زهرمار نکنم لذت خوشی‌های کوچکی را که به بهای گزاف به دست اورده‌اند. سلامت آنان در دور بودن از من است. در بی‌خبری از من. من از علاقه‌ام به آنان چنین حقی، چنین حق انتخابی می‌دهم. وای بر آن‌هایی که از این فرصت استفاده نمی‌کنند و می‌خواهند نزدیک‌تر باشند یا بمانند...

۰۲ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۴۶ ۰ نظر
آ و ب