بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

اسید و زیبایی...

شاید بهترین راه برای حفظ زیبایی و مخصوصا زیبایی ظاهری و جسمانی و حفظ عمیق آن در بطون که توسط دیگران تحسین شود، از بین بردن آن زیبایی است. به تمامی از بین بردن و از ان فراتر، زشت کردن، زشت نمایاندن آن زیبایی؛ که آدم‌ها در حسرت حالت قبلی آن زیبایی تا آخر عمر آن را ستایش کنند. برای هم همین یک روز به این فکر کرده‌ام؛ چند لیتر اسید برای از بین بردن زیبایی و در عین حال حفظ آن در گذر زمان لازم است. آره. همین بود. چیزی که به آن فکر کرده بودم. زیبایی. اسید. نابودی ظاهری آن زیبایی. چند لیتر اسید تا از زیبایی به زشتی بغلطی. اما نقطه‌ی مضحک ماجرا این است: کسی این فکر را بیان می‌کند که روزی به خاطر عشق گمان انجام دادن کارهای زیادی را در سر خود داشت. می‌پنداشت و می‌پروانید. بزرگ می‌شدند. چشم‌گیر می‌شدند. با انگشت اشاره می‌کردند. اما در آن روزها نه توانستم کوهی را به خاطر او بکنم و بتراشم، نه از جان عزیزم، که حالا خیلی بیشتر هم دوستش دارم، بگذرم و خودم را بکشم. نه همه چیز را پشت سر بگذارم و به یک جای دور بروم. اگر امروز توان پاشیدن اسید به آن صورت زیبای خوش‌تراش درخشان فلان بهمان را ندارم، آن روز هم آن کارها را نتوانستم. اگر آن خواسته‌ها، قصدها و نیت‌ها در هاله‌ای از علت معقول و آسیب نزدن قرار داشت، این یکی هم به قدر کافی خبیثانه و وحشیانه است. تجلی عدل. این به آن در. پس یادت باشد، اگر یک روز توانستم کوهی را به خاطر تو جابه‌جا کنم، حق آن را هم به دست خواهم آورد تا به صورتت اسید بپاشم و بگذارم دیگران، با یادآوری مکرر آن زیبایی افسونگرت، با ترحمی پیرزنانه و زشت، به ستایشت مشغول باشند...

۰۲ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۳۸ ۰ نظر
آ و ب

چرا چرا چرا...

چرا این فیلترها نارنجی‌اند؟ چرا این توتون‌ها بوی اورامانات می‌دهند؟ چرا واژن‌های کرد بعد از سی سالگی چروکیده می‌‌شوند؟ چرا این جوهرها نم پس نمی‌دهند؟ چرا پرنده‌ها به سوی ناکجاآباد پرواز می‌کنند؟ چرا گاوها به سوی دستمال‌های سرخ هجوم می‎‌برند؟ چرا باید تمام شاعران و فیلسوفان را گردن زد؟ چرا کوچه‌ها، میدان‌ها و خیابان‌ها به آدم می‌خندند؟ چرا نامم را آرش می‌گذارند وقتی که تیر متعینی پرتاب نخواهم کرد؟ اه، چه احمقانه، چه ابلهانه. چرا پاهای من گر می‌گیرند؟ چرا دیگر خیس احتلام‌ها نمی‌شویم؟ چرا دختر مومشکی به من میخ سیاه می‌دهد؟ چرا به سوی قبرستان قدم برمی‌داریم؟ شب چرا سیاه است؟ خانه چرا ساکت؟ آسمان چرا صاف؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا من از خاک و تو از آتش؟ چرا دستان تو بوی توتون و دستان من بوی خاکستر می‌دهد؟...

۰۲ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۲۸ ۰ نظر
آ و ب

و یک دایره...

نگفتم آنچه را که تا نوک زبانم آمده بود. بدتر از این نتوانستم آن حرف را فرو بدهم، هضم کنم و به خودم بقبولانم. خودم را به شکل یک حرف ناگفته، یک بغض فرو نخورده و یک آتش نسوخته و نسوزانده یافتم. حالا در گلویم هزارهزار دریای سوزان اگر، هزار لعنت بر آن روزی که نگفتم آنچه را که تا نوک زبانم آمده بود...

۰۲ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

راهی آن سقوط...

مرا وادار به طی کردن راه‌هایی می‌کنند که خود می‌دانم به برهوت ختم شدنشان را. سنگ و سر شکسته، تاوان این سازش، این قبول؛ بهای این سر برنتافتن را خواهم پرداخت اما...

۰۲ فروردين ۰۰ ، ۱۹:۲۱ ۰ نظر
آ و ب

رسالت...

"الرساله"ی مصطفی عقاد از همان آغاز نوید یک فیلم کامل را می‌دهد؛ آغازی که در آن سه قاصد پیامبر نامه‌های او را به سه پادشاه بزرگ ایران و روم و مصر می‌رسانند و برخوردهای متکبرانه‌ی آنان با نامه‌ها، در زمان کوتاهی با فتح سرزمین‌هایشان توسط سپاه اسلام جواب داده می‌شود. اگر نادیده گرفتن غدیرخم، دلاوری‌ها و جراحت‌های حضرت امیر در جنگ‌ احد و زندگی شخصی و اهل بیت پیامبر را در نظر نگیریم، فیلم در فاصله‌ی خوبی از دعوای اهل سنت و تشیع می‌ایستد و حرف خود را می‌زند. شهر مرکزی و محوری آن زمان، مکه با تکبر اشراف و ظلم به زیردستان و رواج بت‌پرستی در آستانه‌ی بعثت اخرین پیامبر خدا نشانه‌های خوبی از نحوه‌ی زندگی مستکبرانه و قبول این زندگی و حتی تبعیت بی‌چون و چرا از عقاید پدران و اجداد را در مقابل تماشاگر قرار می‌دهد. جنگ‌افزارها، لباس‌ها، خانه‌ها و حتی کعبه به خوبی مطابق با زمان و مکان آن روزگار طراحی شده‌اند و تفاوت نوع پوشش امپراطوران سه‌گانه با اشراف مکه و مدینه به خوبی مشهود است. پیامبران بزرگی چون موسی، عیسی و محمد هم برای واژگون‌سازی تمدن‌های موجود و هم پایه‌گذاری و حرکت به سوی تمدن موعود با تمام مشخصات فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و الهی مأمور شده بوده‌اند و طبیعی‌ست که رسول خدا هم با زنده به گور کردن دختران مخالف باشد و هم با برتری اربابان بر برده‌ها. هم موحدین مسیحی را پاس بدارد و هم مشرکین را انکار کند و سختی شعب ابی‌طالب را به جان بخرد. اما همگام با این تغییر جهانی، آنان آمده بوده‌اند تا معادلات درونی انسانی را نیز تحت تأثیر قرار دهند؛ برای همین صحنه‌ی سرباز زدن بلال از کوبیدن شلاق بر عمار و قبول شکنجه، عظمتی فوق‌العاده پیدا می‌کند. بلال تحت تأثیر رسول خدا، نمی‌تواند دستور ارباب زمینی را ارجح بر ارباب حقیقی خود یعنی خدا بداند و حاضر است تاوان این انتخاب را به هر نحوی بپردازد. برای همین هم رو در رو قرار گرفتن پسران با پدران و برادران با خواهران اجتناب‌ناپذیر است. با در نظر گرفتن این‌ها می‌توان دیدار آیت‌الله سیستانی با پاپ را یکی از بی‌اهمیت‌ترین اخبار برجسته توسط رسانه‌های جهانی خواند. پاپی که در مقابل جنایات مختلف کشورهای قلدر ساکت است، به دیدار کسی می‌رود که حتی بعد از کشته شدن قاسم سلیمانی توسط آمریکا جرأت ندارد تا به صراحت بانی احراج نظامیان ان کشور از عراق شود و در مقاطع مختلفی حتی به نفع آمریکا و به ضرر چین، سبب استعفای دو نخست‌وزیر عراق هم می‌شود. برای همین خنده‌دار است که یک طرف دیدار بگوید سال‌هاست با اشخاص سیاسی دیدار نکرده‌ام و ذهن ما به سمت دیدار ایشان با ملیجک ریش‌پروفسوری و آخوند ریش‌رنگی نرود. آن دو به سهم خود در به وجود آمدن وضع موجود مقصرند و نمی‌توانند کاری در جهت هدایت انسان به وضع موعود آرمانی انجام دهند. نه اثری از عیسی در آن و نه اثری از محمد در این. هوشمندی پیامبر در جهت مرزبندی با خشونت و خونریزی در جریان جدال گسترش اسلام با بت‌پرستان مکه، با حضور و رهبری و دستورهای ایشان در هنگامه‌‌ی نبردها جبران می‌شود و با عیسای انسان‌ساخته‌ای مواجه نیستیم که به هنگام سیلی خوردن سمت راست صورتش، سمت چپش را پیشکش کند. این ویژگی، با مشرکان و کافران سرسخت و با مومنان مهربان، که اصلی قرآنی‌ست به تمامی در علی هم تبلور می‌یابد و علی میدان‌های خندق و خیبر و احد و بدر، شب‌ها در چاه‌ها می‌گرید و ادامه می‌یابد تا خمینی کبیر که هم شعر می‌گوید و هم ابایی از اعدام چندین هزار نفر یاغی که قصد عملیات مسلحانه دارند، ندارد. آنتونی کوئین با ورود فوق‌العاده و ایفای نقشی مجذوب‌کننده، حمزه را به شکلی جاندار و تکیه‌گاه پیامبر بازسازی و جاودانه می‌کند. فیلم‌ نه لحظه‌های ویژه‌ی چندانی دارد و نه جنگ‌های خارق‌العاده‌ای. اما موسیقی خیلی خوب و روایتی درست و دقیق دارد. نمی‌توان بعد از تماشای این فیلم نیم‌نگاهی به فیلم مجیدی نینداخت. فیلمی که آغازی بد و پایانی افتضاح دارد و نحوه‌ی گسترش اسلام را نمی‌تواند نشان بدهد و میلیون‌ها دلار هم خرج موسیقی بد و جلوه‌های ویژه‌ی بدش می‌شود؛ اما پیامبر عقاد، بشری‌ست مثل دیگران. بشری که هاله‌ی نور ندارد، قدرت ماورایی ندارد. بشری که از کودکان طائف سنگ می‌خورد، که همراه با دیگران و مثل دیگران آجر حمل می‌کند. بشری که مهربانانه پیروانش را به برخورد انسانی و اسلامی با اسرا فرا می‌خواند، بشری که به وقتش رحیم و به وقتش شدید است. بشری که مذاکره‌اش هم راهبردی برای گسترش اسلام و قتح مکه است. بشری که میان مرد و زن، سیاه و سفید تفاوتی قائل نمی‌شود. بشری که مردگان را زنده نمی‌کند، از آستینش نور خارج نمی‌شود. بشری که معجزه‌اش کلام خداست و کتاب. "بشری که از قلب‌ها نفوذ می‌کند، نه از دیوارها"...

۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۲۴ ۰ نظر
آ و ب

سال فوق‌العاده...

از همون جایی که مونده بود ادامه دادم. تا سه نشه بازی نشه. واسه همین زنده باد زدن زیر میز. زیر میز زدم. هرچه‌قدر اعتقادم به دوستی و رفاقت رو از دست دادم، همون‌قدر در یقینم به تنهایی مطمئن‌تر شدم. برای بچه‌ها دلقک شدم و برای دهان‌های بزرگسال، گوش شنوا نه. دلم کتابخونه می‌خواست و برام ساخت. دلم چراغ مطالعه می‌خواست و برام درست کرد. زیر چراغ نشستم. زیر چراغ خواندم. زیر چراغ دیدم. زیر چراغ تا دورهای دور، تا شهرهای رفته و نرفته، تا زیر پوست آدم‌ها رفتم. به اندازه‌ی چندین سال خواندم، نوشتم و دیدم. باقی‌مونده‌ها رو با شدت بیشتری از قبل به خودم چسبوندم. زل زدم به کاغذا، خیره شدم توو برفا. برف زیاد داشت. برف خوب داشت. از آدما تا حد امکان دور شدم. خیلی خوبه که همه چی زیر و رو شده و باید از آدما دور ماند. به حقیقت و حقانیت و حکمت حرف پدرم رسیدم. سی‌-چهل سال دیگه در جا خواهم زد. فردای اون سی-چهل سال هم به تمام این روزها و سال‌ها نگاه خواهم کرد و خواهم خندید. فهمیدم که چیزهای بدتری از مرگ هم وجود داره توو این دنیا و به همین خاطر، مرگ اون ابهت ترسناک و شکوه چشم‌کورکن خودش رو پیشم از دست داد. خواستنی‌تر، دوست داشتنی‌تر و ملموس‌تر شد. این رو هم فهمیدم که حماقت آدما محدودیتی نداره و خودم هم از این قانون مستثنی نیستم. و با بالا رفتن سن بر این حماقت، بر این کوری اضافه میشه. چه بهتر که آدم این رو زود بفهمه. خیلی زودتر. هر چه زودتر بهتر. بفهمه و باهاش کنار بیاد. کنار بیاد و ادامه بده جاهل و سافل و خامل. بی‌استعداد بودنش رو، ضعیف بودنش رو، ذلیل بودنش رو، بی‌چاره بودنش رو، مثل همه، یک از میلیون‌ها بودن رو. با تمام عواقب و عوارض. از خودم بیرون اومدم و قاطی همونا شدم. همون میلیون‌ها. با همون خواهش‌ها، نیازها، تمناها، عشق‌ها و نفرت‌ها. خوشحالم که دیگه متوهم نیستم. خوشحالم که می‌تونم بدون امید و بدون چشم‌داشت به روزهای خوب، همه چیز رو تحمل کنم، زندگی کنم، پشت سر بگذارم و برای سال آینده تصمیم گرفتم همین رو ادامه بدم. واسه از میلیون‌ها بودن، همرنگ تمام آن آدمای بیرون. مثلا می‌خوام بدنسازی رو شروع کنم و در سگ‌لرز هوا با تی‌شرت دور بازوم رو به رخ دخترا بکشم. یه عینک گرد، جوراب مچی، ‌شلوار لوله‌تفنگی، کفش کالج نیاز دارم. به هر کی که از مقابلم رد شد یه تیکه‌ای میندازم تا شاید یه چیزی گیر بیارم. در صفحه‌‌‌‌های شبکه‌های اجتماعی‌ام مدام بنویسم دختری که...، سکس خوبه ولی... . خودم رو کاملا باید شبیه اونا بکنم. کاملا احمق بشم و باشم و نشون بدم. بشینم پای سریالای ماهواره، بلند بخندم به مردایی که لباس زنونه می‌پوشن. کس‌لیسی کنم واسه زنایی که از ظلم مردا و نظام و دنیا و خدا می‌نالن پاپیون به گردنم باید جک بسازم با شب پنج‌شنبه و آلکسیس و ساسی. از صدا و سیما بنالم و بیست و سی رو از دست ندم باید. انتخابات هم است. باید مثل یک گوسفند ملوس و بامزه صبح اول وقت برم انگشتم رو گوهی کنم و با کپشن اگه نمی‌خوای یه دلار بشه یه میلیون تومن به اشتراک بذارم با بقیه. قاسم‌ سلیمانی اسطوره‌یمان و علی لاریجانی رئیس جمهمورمان مثلا حتی. درباره‌ی همه چیز نظر بدم. هر سوالی، هر درخواستی، هر خواهشی رو با بله جواب می‌دم دیگه از این به بعد. صفحه‌‌های آیا می‌دانید رو باید دنبال کنم. شعرای موسوی و گلرویی، فیلمای سیدی و محمدزاده، کتابای مویز و هراری گزینه‌های خوبی واسه وقت آزادم هستند. کلاهم رو باید بردارم به خاطر هم‌جنس‌بازا. احترام بذارم برای فمنیستا و مبارزه‌ی مدنی بکنم برا حق درویشا، بهاییا، چپا. فوتبال ببینم و حنجره‌ام رو احمقانه پاره کنم. برای وریا غفوری قلب آبی و برای علی کریمی قلب قرمز. له‌له بزنم برا پول. بدوم دنبال هر استخونی. به هرکی هم که نداشت و نمی‌تونست، بگم تقصیر خودته چون خودت نخواستی که الآن کونت پاره شده و به هیچی نرسیدی و دو تا جا کار می‌کنی. یادم بمونه رسیدن به پله‌های افتخار، بالا رفتم از مقام‌های موفقیت، نمای رومی واسه داخل خونه، آیفون واسه سلفی گرفتن، غره شدن به خودم، تو بیو نوشتن هذا من فضل ربی. یادم می‌مونه....

۳۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۴۵ ۱ نظر
آ و ب

birakamamalar

Bir cig tanesidir hayat
bir yapragin ustunde
Bir gozyasidir hayat
bir cocugun gozlerinde...

beni boyle birakma/ cem adrian

cig tanesi sanmak ne curet, gozyasiymis
insanin insani raptoldugu cevher....

munacaat/ ismet ozel...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

جنگ نسل‌ها...

تجربه‌های انسان‌های پیر، ناشی از زیاد زندگی کردن آنان است؛ همان تجربه‌ای که باعث می‌شود تا از شور و شوق جوانانه دور بشوند و در نزدیک شدن به امور، راه احتیاط و محافظه‌کاری را انتخاب کنند و در یک فاصله‌ی مناسب از تصمیمات هیجانی و رادیکال قرار بگیرند. دلیل این گونه رفتار آنان زیاد دانستن یا خواندن یا تأمل درباره‌ی احوالات و حالات متنوع آدمی و زندگی نیست. صرفا با اتکا به "زیاد"ی عمر به آن رفتار می‌رسند. طبیعتا این تجربیات و رفتارها از شخصی به شخص دیگر متفاوت است و سطوح مختلفی از دانایی را سبب می‌شود. اما پیرها و سالمندان بودن هیچ‌گونه آگاهی از ادبیات، منطق، فلسفه و یا هر چیز دیگری با عبور از مراخل مختلف و قرار گرفتن و تماس با حالات متنوع به این تجربه دست پیدا می‌کنند. با نوعی زندگی مبتدیانه و پر از خطا و آزمایش، به یک سطح قابل اتکا از حرفه‌ای نگری در زندگی می‌رسند. با زندگی کردن. شاید بسیاری از آن‌ها با ناآگاهی به مبدأ، مقصد و علت زندگی نگاه کنند و اهمیتی هم به این چیزها ندهند. و نکته همین‌جاست. به مبتدی‌ترین شکل، به درجه‌‌ای استادی رسیدن. بی‌‌توجه به تاریخچه‌ها، مفاهیم‌، پارادایم‌ها، فرم‌ها، علت‌ها. با غرق بودن در چیزی به نقطه‌ای رسیدن که توانایی حرف زدن درباره‌ی آن موضوع را بی‌توسل به ملزومات خاص آن موضوع پیدا می‌کنند. شاید هم به این دلیل است که "آن را خبری شد، خبری باز نیامد"؟ آن نقطه‌ی نهایی که تنها با زیستن و پیمودن مسیر خاص خود قابل دسترسی استت نه با آموختن و شنیدن و در صورت شنیدن، به علت غیرعادی بودن در عقل و گوش شنونده، بهتانی از دیوانگی و مجنون بودن بر گوینده زدن؛ "یقولون انه لمجنون". برای همین نیست که وقتی پای صحبت پیرمردی/زنی می‌نشینم و اوی بی‌سواد در لابلای حرف‌هایش، حکمت‌هایی را به زبان می‌آورد که خودش هم متوجه ثقل آن حکمت و حرف نیست؟ یا حرف‌هایی که همانندش را فرد باسوادی مثلا یک نویسنده‌ی شهیر با نوعی تبختر و خودبزرگ‌بینی نوشته است و او ساده، معمولی، مثل یک سلام به زبان می‌آورد. آن‌های نوشته را، آنان زیسته‌اند. با تمام گوشت و پوست خود احساس کرده‌اند. دیگری از دور دیده و برداشت خود را نوشته، در حالیکه او در مرکز حادثه بوده‌ است. حتی شاید دلیل آن حرف خاص، آن حکمت بزرگ را از آنان بپرسم، نتوانند توضیحی بدهند که راضی‌ام کند. آنان اما رسیده‌اند. به آن حرف، به آن حکمت رسیده‌اند. بدون استدلال و مقدمه‌چینی و هیچ علت معقولی. سرد و گرمی چشیدگی در کوران روزگار را با بهای بسیار و غیرقابل اندازه‌گیری پرداخته‌اند و در مقابل چیزی که گرفته‌اند، همین تجربه، همین حرف‌های به ظاهر ساده و در باطن عمیق است. "آنچه در آینه جوان بیند/ پیر در خشت خام بیند". جوان هنوز باید زندگی کند. جوان هنوز باید خیلی چیزها را طی کند، هر چیزی را به اندازه‌ی خود زندگی کند، انختاب کند، با نتایج اشتباهات خود مواجه بشود. مسئولیت کارهایش را قبول کند، درصدد جبران بربیاید؛ تا....

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۳۱ ۰ نظر
آ و ب

ضربان دارد و قلب نه...

کدام را باید باور کنم کلمنتاین؟ لبی که می‌گوید "امیدی نیست" یا انگشتانی که حروف امید بر رویشان حک شده است؟...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۰۶ ۰ نظر
آ و ب

جسارت...

برای مزین ساختن زندگی با مرگ، مزارستانی از آرزوها برپا کردن...

۲۹ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۰۵ ۰ نظر
آ و ب