بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

رها کنید این بندگان را...

ای بکارت جنایت مرتکب نشده...

۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر
آ و ب

باور کن...

هنوز نمی‌توانم برایت بمیرم. تو هنوز چیزهایی برای از دست دادن داری. در روز از دست دادنشان، بر باد دادن آن‌ها به دستان خودت، به گا دادن ‌آن‌ها با تصمیمات خودت، در آن روز، در آن شکوه مضحک و سخره‌آمیزت، در روزی که همه چیز را به گا داده‌ای، برایت خواهم مرد...

۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
آ و ب

اگر بر بیارد از تو...

تمناهای عاجزانه‌ای داشتم برای نوشتن روی دیوارهایت و ننوشتم. فهمیدم که کنار هم قرار گرفتن تمنا و عجز یک ترکیب اضافی‌ست. فهیمدم که عجز ناتوانی پنهان در تمنا را خنثی می‌کند. دانستم که تمنا جز عجز نیست. و این را هم دانستم که تمنایم نه نوشتن، که کنار هم قرار دادن کلماتی تکراری به اشکال مختلف است. تمناها را می‌کشند. سر وقت و در جای درست. هر شب یک دقیقه به بامداد مانده. هر روز در مقابل چشمانم تمناها را می‌کشند. و می‌بینم زجر کشیدنشان را در هنگام جان دادن؛ آن آخرین ضجه برای یک دقیقه‌ی دیگر. تمناها. دیوانه‌وار زیستن، دیوانه‌وار نفس کشیدن. دیوانه‌وار خندیدن. دیوانه‌وار رقصیدن. عین رقصیدن زوربا. بدون بلد بودن انجام دادن. در غفلت خوش زندگی از عقل. تمناها را حالا به آتش‌ها می‌اندازند. روی هم جمع می‌کنند، یک اتش کوچک، یک کبریت، یک گر گرفتن و سوختن. خاکستر شدن تمناها. پیشکش به تمام آن‌هایی که قبل از من هم خواسته‌اند و نتواسته‌اند و آن‌هایی که توانسته‌‌اند و نخواسته‌اند. تمناها جا ماندند. در آن قله‌های پربرف، بلندی‌های پرمه. چین و چروک‌های فراز و نشیب‌های باران خورده. خالی از تمنا بدو حالا. خالی از تمنا بنویس حالا. خالی از تمنا بخوان حالا. و سوگ اگر از سمت چپ بر تنت هجوم آورد، تمنای دیوانه‌وار پشت سر گذاشتنت را به یاد نیاور؛ اگر توانستن بدانی...

۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
آ و ب

زنده از آن...

خیلی خیلی بیشتر از این‌ها باید ممنونش باشی عزیزم. تو زنده‌ای از او و به او، زنده به آن روسپی درونت...

۲۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۴ ۱ نظر
آ و ب

قلقلک مارها...

می‌خواند مرا صدا از آن سوی هیچی و پوچی. نیستی در اغواگری خود به شباهتی از هستی غره است. صاحب آن صدا آیا نمی‌داند نایی نمانده برای قدم برداشتن؟ او آیا بی‌خبر است از راز آیینه، که من، من نیستم در آینه. که من، من را در آینه نمی‌بیند. من در آینه، منِ در چشم دیگران را می‌بیند فقط و سیلاب برف‌هاست که می‌آید و می‌خواند که بیا تا سکوت. بیا تا سفیدی ورق، زندگی، عمر. بیا تا سرخوشی فراموشی. بیا تا سبکی هرگز نگفتن، نزیستن. بیا تا قفل تراش لب‌ها. من از بلندا، مرا از بلندا می‌اندازند در سرازیر روزهایی که شایستگی‌یشان را ندارم. ناشتای سیگارها، شتاب ساعت‌ها، سیل کلمات، گرداب احساس‌ها، فرار می‌کنم و از مقابل مرا در بر می‌گیرد. سر جایم می‌ایستم و بر سرم می‌کوبد پتک‌های تلخ حقبقت را. از شقیقه، از گوش، از چشم وارد می‌شود به درونم. پخش می‌‎شود در سبزابی رگ‌های گرمم. امتداد می‌یابد در خشک‌پوست زخم‌های سردم. نمی‌توانم خودم را تشخیص بدهم از اضطراب سرگیجه‌آور مهوع او. می‌سپارم خودم را به دستانم و می‌بینم: سپرده‌ام که می‌توانم زودتر از عقربه‌ها بدوم، زودتر از باران‌ها فاصله‌های زمین تا آسمان و آسمان تا زمین را طی کنم. زودتر از موعد مقرر به ته هر چیزی برسم، انگشتی بچرخانم و به دهان ببرم و بگویم یکی دیگر. سپرده‌ام خود را که کسی نزدیک حتی نمی‌تواند بشود به این سرعت و سپردگی و سرسپردگی و سرشکستگی و سرخوشی. سپرده‌ام که کسی نمی‌تواند متوجه روشنای ماه بشود. یا اگر آن صدا را نشنیده و خود را نسپرده بودم؛ می‌ماندم زنده؟...

۲۵ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

پلاستیکیسم...

تفاوتی نیست میان کسانی که می‌خواهند شیشه‌ها را دستمال کثیف پاک کنند با آنان که با توسل و یاری‌جویی از انگل‌ها به جنگ انگل‌ها می‌روند؛ جنگیدن برای انسان‌ها و آرمان‌هایشان آن زمانی معنا پیدا می‌کند که هم‌سطح آنان باشی تا حرف‌هایت بوی حماقت و خودپرستی و خودنمایی نگیرد و هر تلاشت به صورت یک واقعیت محسوس و نه یک لاف، گامی در جهت بهبود زندگی آنان باشد. با شکم‌سیری و پرجیبی حرف زدن از عدالت راحت است، سخت اینکه به ناحق اعطاشده‌ها را وانهند و این را حتی مشمول عناوین و نام‌ها نیز کنند و با آتش زدن به تمام امکان‌های متصور، اذیت و آزار حقیقی را به جان بخرند. وگرنه که دادن لقب و نشان دادن واقعیت پررونق می‌شود؛ که ما "رضاشاه/روحت شاد" را هم شنیده‌ایم از سوی مدعیانی که سودای مردم داشته‌اند و متوجه صدای چکمه‌ها و زنجیر‌ها نبوده‌اند. ما که قهرمان‌‌بازی‌های تقلبی امثال اصغر فرهادی و عادل فردوسی‌پور و محمدرضا شجریان و وریا غفوری و علی کریمی رابه کرات تماشا کرده و خندیده‌ایم...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

بله آقای سلین...

با دیدن بعضی از آدم‌ها از ته دل آرزو می‌کنم که ای کاش علامت و نشانی روی آدم‌ها بود تا بتوانم خوب‌ها را از بدها تشخیص بدهم...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

حلقه‌ی گمشده...

همزمان چهار من در من زندگی می‌کنند؛ من نوزاد، من نوبالغ، من میانسال و من پیر. مثل کودکان از چیزهای کوچک خوشحال می‎‌شوم و با هر فاصله‌ و مانعی که میان من و عروسک‌هایم می‌افتد و ایجاد می‌شود، بدخلق و بهانه‌گیر می‌شوم و به محض دست یافتن به اسباب‌بازی‌هایم تمام غصه‌هایم از بین می‌روند. من نوبالغ با عطشی جدید و جدی به دنبال فهمیدن و رسیدن و چشیدن است. هنوز آگاه به این که وادی‌های قدم نگذاشته‌ای مانده است که باید طی بشوند و دیده. من میانسال می‌تواند ساعت‌های زیادی را بدون خستگی در باب چیزهای کوچک و نالازم تلف کند. صبر کند، فکر کند، روی یک جمله، یک احساس، یک آدم یا یک منظره. این من، من قوام‌یافته و به ثبات رسیده است که با عجله کاری ندارد. و من پیر، من پیر تمام دوستان و آشنایان سابقش را در گور گذاشته و می‌داند که زندگی چیزی نیست و ناچیز است. زندگی همین بازگشت معکوس به کودکی و لذت‌های کودکی و همان ناتوانی‌ها و همان تمناها و همان خوش بودن‌های الکی کودکی‌ست...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۲ ۰ نظر
آ و ب

2004

حالا تو هی بگو نگنج در ساعت‌ها، روزها، اشیا. تنها در نگنجیدن، در غرقگی تمام در ساعت‌ها و ... می‌توانی از آن‌ها فراتر بروی. من که نمی‌تونم مثل تو باشم. من بلد نیستم وقتی می‌بینم یکی حواسش پرته و قوری رو نمی‌ذاره زمین و هی چایی از فنجون سرریز می‌کنه روی کف آشپرخونه، برگردم بهش بگم ببین، فقط اون چندتا قطره‌ای که سرریز کردن و محدود نشدن به فنجون تونستن کف رو لمس کنن. بقیه‌شون، بیشترشون، اکثر قریب به اتفاقشون راهی همون مقصد همیشگی، همون فنجان هستند. چکار کنم عزیزم. من نمی‌تونم اینجوری باشم. من خیلی هم می‌گنجم. در ساعت‌ها، روزها، اشیا. در چی غرق بشم؟ از چی فراتر برم؟ حالا تو هی بگو با تند رفتن، شکستن‌ها و له کردن‌ها و زیر پا گذاشتن‌ها و تند رفتن و نترسیدن از این تندی و بی‌وقتی و الخ. نمی‌شه دیگه. نمی‌تونم من. من آدم گنجیدن، جا شدن، همون راه‌های همیشگی، آدم ختم شدن به مقصدهای معلوم. حالا تو هی بگو...

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر
آ و ب

باز هم و بازتر...

انار را می‌گرفت و می‌برید و می‌فشرد و می‌چکاند آبش را در آن یک وجب شیار داغ. خون سرخ انار خیس‌ترش می‌کرد. می‌گفتم تو صد سال دیر کرده‌ای. تو صد سال زودتر باید به دنیا می‌آمدی. می‌گفت برای تو اما سر وقت رسیده‌ام. نه دیر و نه زود. در وقت درست. که طعم انار را بدانی و ولعی داشته باشی برای سرخی داغ خیسش و بدانی هر چه بسته‌تر، وابسته‌تر. فکر کرده بودم، به انار سرخ امروز و نار سوزناک فرداها. تنم کفایت خواهد کرد به مکافات معلوم؟ که هر چه تنگ‌تر، حلقه بر درتر و هر چه سرخ‌تر، حلقه در برتر...

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۵۳ ۰ نظر
آ و ب