بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

عشق‌های تحت اشغال..

با نزدیک‌تر شدن به کفر اعتقاداتم قوی‌تر می‌شود و می‌توانم در زشتی‌ها، زیبایی خاص آنان را جستجو کنم. و این که آرام آرام دوست داشتن چیزهایی که از آن‌ها متنفرم را می‌آموزم. در آغوشم، در گودی گردن و شانه، برای آنان جایی دارم. برای کفر ورزیدن‌هایی که نمی‌پوشاند و می‌گستراند. برای زشتی‌هایی که باید زیبا ببینم‌شان. برای نفرت‌هایی که از خود نرانم، آن‌ها را بپذیرم، نوازش کنم و بدانم نفرت نوع دیگر دلبستگی‌ست. نوع دیگر آن دلبستگی که از نیافتن و نرسیدن در زمان و مکان درست خویش، تبدیل به دلچرکینی می‌شود...

۲۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۳۷ ۰ نظر
آ و ب

فقط عبور تند روزها را...

لبه‌های داخلی لبانت می‌سوزد و یک جور تلخی ناآشنا در تمام حفره‌ی دهانت پخش می‌شود. مزه‌ها، بوها و طعم‌ها سر جای خود هستند. می‌توانی احساس کنی. و اندکی بعد حالت تهوعی از سینه‌ان شروع می‌شود و خود را به دهانت می‌رساند. خم می‌شوی، عق می‌زنی و فقط تفآبه‌های شور و نمکین را از دهانت بیرون می‌ریزی. خبری از آن جامد-مایع زرد و کرمی رنگ استفراغ نیست و چه قدر دوست داشتی که یاشد. که بیاید. که بیرون بریزی تمام خورده‌های روزت را و کمی راحت شوی تا بتوانی نفس بکشی. اما فقط شوری لزجی را بالا می‌آوری که نمی‌دانی چیست و این چیستان بودنش آدم را می‌ترساند. بعد نوبت روده‌هاست. زور زدن‌های زیادی که رویت را زرد می‌کند. سر ساعت هفت عصر. همان درد همیشگی به سراغت می‌آید. می‌توانی در هنگام شروع این درد به دیگران بگویی ساعت دقیقا هفت عصر است، ساعت‌هایتان را تنظیم کنید. در یک خط فرضی بین بالای شکم و پایین سینه‌ات، چیزی به هم می‌ریزد یا می‌شکند. انگار یک چاقوی کند در دست یک کارنابلد با چاقو به آن خط فرضی هجوم می‌برد و در یک حرکت دنباله‌دار مکرر به چپ و راست هلش می‌دهد. می‌کشد ولی نمی‌برد. دیگران این دردها را از صورتت می‌فهمند. از آن ناخوشی به یک‌باره هجوم آورده که امان نمی‌دهد. ابتدا می‌گویند با شکم گرسنه سیگار نکش. سپس می‌گویند بعد از بیرون آمدن از حمام آستین کوتاه پوشیده‌ای و سرما خورده‌ای. سپس می‌پرسند بیرون از خانه چیزی خورده‌ای؟ بله. یادم می‌آید. آخرین بار در سی بهمن که تا ساعت دوازده سر کار بودم از بیرون غذا سفارش دادم. حافظه‌‌ی خوب در این مواقع به کمک انسان می‌آید. می‌آید؟ مثلا به یاد آوردن این نکته چه کمکی به تو می‌کند؟ می‌توانی دلیل سوزش لبه‌های لبانت را بفهمی؟ یا دلیل آن حالت شبه تهوع را؟ یا دلیل درد مهلک ساعت هفت عصر را؟...

۲۶ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
آ و ب

نیستی، نیستی و ...

و گفته بودی اگر به اندازه‌ی کافی مکث کنی، قدرتی به دست خواهی آورد برای پریدن از روی پل‌ها بدون نیاز به قدم برداشتن بر رویشان. و به سوی دیگر پل خواهی رسید. و انبوه مکث‌نکنندگان را خواهی دید که با شتابناکی خود فرصت‌ها را تباه کرده‌اند و یا در جریان اب غرق می‌شوند و با به زور چنگ و دندان خود را آویزان، معلق میان پل و آب، نگه می‌دارند. بی‌آنکه موفق بشوند پل را پشت سر بگذراند و به سوی دیگر قدم بگذارند...

۲۶ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۱ ۰ نظر
آ و ب

از انسانی که هست...

سوت‌ها اگر بزنم، شیون‌ها کنم، مرثیه‌ها بخوانم، کلماتی بگویم اگر، چه کسی پاسخم خواهد داد؟ آسمان سرد با ماهی ساکت و ستارگانی تاریک در آغوش. زمین پر از چهار دست و پاهایی که دانای دردند، فاعل عمل و شاعر زندگی‌اند. و همه، همه نامحرم. نزدیک‌ترین آدم‌ها، دورترین‌هایی که نمی‌شناسی‌شان. خواب، لذت یک خواب طولانی آدم را تحریک می‌کند. خوابی که در آن آدم‌ها همدیگر را می‌کشند، خون همدیگر را می‌نوشند، گوشت همدیگر را می‌خورند، از قلب هم برای یکدیگر زیورآلاتی می‌سازند. در این خواب‌ها آینده‌ی محتوم، گذشته‌ی محکومت را به یادت می‌آورد و حال، غفلتی‌ست در نگاهی میان این دو. در این خواب‌ها که وسوسه‌ی مدامشان در شقیقه‌هایم بی‌تابم می‌کنند، خودها، خودهای شناخته و ناشناخته حتی، تبدیل به پله‌هایی بالا می‌شوند برای بالاتر رفتن. بالاتر، بالاتر. خود از من آغاز می‌شود، سپس به تو تبدیل می‌شود، چیزی از میان محو می‌شود و قدمی بالاتر می‎‌روی. سپس این تو جای خودش را به او می‌دهد. یک اوی اسکلت مانند که از دیدنش، از عیوبش، از گستاخی‌هایش، از ترس‌هایش، از دغدغه‌هایش و از هوس‌هایش می‌ترسی. آینه‌ای که یک توانایی جادویی دارد. این آینه گوشت و پوست تنت را محو می‌کنند. فقط استخوان‌ها می‌مانند. استخوان‌های ظریف و قطور. با دندانی تیز و گرگ‌‌سان. آدم‌ تاب می‌آورد. آدم از هیبت استخوانی بی‌گوشت و بدون پوست خود نمی‌هراسد. این هیبت استخوانی کم کم تغییر می‌کند. ما، شما، آن‌ها را به دنبال هم می‌آورد. همه چیز زیر پاهایت است. در بلندترین ممکن قرار داری. و نگاه می‌کنی. به آن پله‌ها، به آن انسان‌های زیر پایت. چه می‌بینی؟ خطاها همیشه بیدارند. حتی در خواب. حتی در توقف مغز آدمی، خطاها بیدارند. انسان ضعیف، انسان هرزه، گمان می‌کند که در بالاترین نقطه قرار دارد. جایی که بالاتر رفتن از آن نقطه ممکن نیست. اما خطای بیدار با سیلی خود به او یادآوری می‌کند: در پایین‌ترین نقطه‌ی ممکن بودنش را...

۲۶ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر
آ و ب

قبرستان و زندستان...

انسان‌ها دیدم از رگ‌هایشان به جای خون، کلمه بیرون می‌ریخت. انسان‌ها دیدم از دهان‌هایشان به جای کلمه، خون. انسان‌ها دیدم اسیر دریایی از درختان. انسان‌ها دیدم اسیر جنگلی از موج‌ها. انسان‌ها دیدم در قعر کوخ‌ها، پاک. انسان‌ها دیدم در اوج کاخ‌ها، کثیف. انسان‌ها دیدم در سلامت عقل، مجنون. انسان‌ها دیدم در طراوت جنون، عاقل. انسان‌ها دیدم در هزاران زنجیر اما رها. انسان‌ها دیدم بدون زنجیر اما اسیر. انسان‌ها دیدم، تمثیلی از خداوند. انسان‌ها دیدم، تمثالی از شیطان. انسان‌ها دیدم ستایش‌گوی مرگ و سیرِ زندگی. انسان‌ها دیدم سرزنش‌کنان مرگ و گرسنه‌ی زندگی. انسان‌ها، انسان‌ها، انسان‌ها. انسان‌هایی هم از آن‌ها و هم از این‌ها، یعنی از هیچ‌کدام. سیاه. سفید. خاکستری...

۲۶ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

و فراتر...

با پسری در بغل و پسری در پشت، زنی می‌رفت و در این رفتن نه باران و نه زمین گل‌‌آلود اعتنایش را برنمی‌انگیخت. او علی‌رغم زمین و زمان قدم برمی‌داشت تا رسیدن. به زندان، میله، آهن، فاصله. در عین ندانستن لبخند، باید می‌خندید. در عین بلد نبودن دروغ، باید دروغ می‌گفت. و در آن سوی میله‌ها هم مرد باید پنهان می‌کرد. تندی شلاق‌ها، سختی شب‌ها و زجر شکنجه‌ها را. زن چادر سیاهش را با چنگ و دندان نگه می‌داشت. سینه‌ی زن برای پسرانش بوی شیر می‌داد و نان و برکت و عصمت. زن و مرد یک بار بی‌دغدغه نخندیده بودند. یک بار هم بی‌فکر فردا، راحت و آسوده نفس نکشیده بودند. آنها با شگفتی‌های زشت زندگی‌شان آشنا بودند. به بلاها، جدایی‌ها، دسیسه‌ها، دعاها، دعانویس‌ها. اما باز هم تاب می‌آوردند. اما باز هم خود را به گله و شکوه آلوده نمی‌کردند. آن‌ها عیسی را نمی‌شناختند. آن‌ها جای جلجتا را نمی‌دانستند و بهتر از عیسی رنج‌هایشان را به دوش می‌کشیدند، حمل می‌کردند، تا بلندای تپه می‌بردند و هر غروب ... . آن‌‎ها به سان درختان، با شاخ و برگی رفته در هم در آسمان و ریشه‌هایی به هم پیوسته در زمین، می‌دانستند که چاره‌ی آنان جز خود کسی نیست. ‌آن‌ها از صمیمت با یکدیگر به زمان و نوع و شدت خوشی و خشم همدیگر آگاه بودند. زن می‌توانست به مردد بخندد و بگوید: برادر بزرگترت هم مرا می‌خواست. مرد هم در جواب بگوید ایران را دوست داشتم. ایرانی که می‌شناختی. آن‌ها به عشق باوری نداشتند و با موهایی سفید شده با هم و در هم و کنار هم و دستانی لرزان و تن چروک فهمیده بودند که سختی‌های با همدیگر چشیده شده به اندازه‌ی خالص‌ترین سوگندها، آدم‌ها را به همدیگر محرم، آدم‌ها را برای یکدیگر همدم می‌کند و در کنار هم نگه می‌دارد تا لحظه‌ی مرگ. زن، زن روزگار سیب، اسب، سرخاب، سرمه، چشمه. مرد، مرد روزگار داس، دشنه، دخمه، حجره، رمه. زنِ روزگارِ نابلدانه به دوربین نگاه کردن‌ها. مردِ روزگار فوران آنی فحاشی‌ها. شاعری نوشته بود "مادران دعاخوان بودند و پدران فحاش." بیست و پنج سال خلاصه شده بود در نیم‌خط...

۲۵ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

بهترین لگد...

آدم لگد زدن به مرده‌ها هم نیستی. یا آن قدر جسور که در هنگام سرزنده‌گی‌شان صدایت را بالا ببری و یا سکوت و بی‌ادعایی...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۵ ۰ نظر
آ و ب

با فروریزی نایکسان...

و خب سیلی یک دختر بیست‌وسه ساله با سیلی یک زن سی ساله خیلی فرق داره کلمنتاین. اولی به نوعی تمجید ختم می‌‎شود دومی به یک نوع تحقیر...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
آ و ب

سه-چهار-پنج...

ساعاتی که نه از شب هستند و نه از صبح. بعضی‌ها کارشان را شروع می‌کنند و بعضی استراحت خود را. بعضی مشغول عشق‌‌بازی می‌شوند و برخی دیگر مشغول عبادت. بعضی‌ها سیر از خواب بیدار می‌شوند و بعضی به خواب می‌روند بی‌آنکه بیدار بوده باشند. و بعضی از خواب بیدار می‌شوند بی‌آنکه خواب بوده باشند...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
آ و ب

و خبر دارم؟...

من پیر خواب‌هایم شده‌ام. در خواب‌هایم اثری از زنان و کودکان نیست و به خاطر نبودن آنان، اثری از زندگی هم. فقط مردان. مردانی با سبیل‌های سفید، شکم‌های گنده، عضلات از کار افتاده، چشمانی عبوس، دهان‌هایی فحاش و آلت‌هایی چرک بسته. در خواب‌هایم مردانی با نفس‌های گرفته و کم‌طاقت می‌دوند، فوتبال بازی می‌کنند، سیگار می‌‌کشند، جماع می‌کنند، امضا می‌زنند. من نمی‌‌توانم به خواب‌هایم فکر نکم. همانطور که نمی‌توانم بفهمم چرا چنین خواب‌هایی می‌بینم؟ این خواب‌‌کابوس‌ها سنگینم می‌کنند. سنگ صد کیلویی را روی سینه‌ام می‌گذارند. راه تنفسم بسته می‌شود. نمی‌توانم بعد از این خواب‌ها زیاد حرف بزنم و نمی‌توانم به آسانی به دنیای بیداری باز گردم. خسته، خشمگین، آشفته، پریشان و پیر. چرا در خواب‌هایم اثری از زنان و کودکان نیست؟ من پیر خواب‌هایم شده‌ام؟...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر
آ و ب