بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

شاید هم نمی‌تونستم...

گفت بعضی وقتا که ناراحت می‌شه و واسم ناز می‌کنه بهش می‌گم من زنت نشدم که واسم قیافه بگیری، شوهر کردم که یه مرد کنارم باشه. فکر می‌کنم اگه به صورت زن خلق می‌شدم، نمی‌تونستم بیشتر از این سرکش باشم...

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۷ ۰ نظر
آ و ب

آقای سروانتس...

دن‌کیشوت‌ها رهسپار جنگ آسیاب‌های بادی می‌شدند و ما با خنده بر آنان خشم خود را صیقل می‌دادیم. در کناره، دور از میانه، بی‌نگاهی بر میدان. منتظر بودیم فارغ بشوند از نبرد کاریکاتوری خود با اشباح که به گمانسان کاری مهم‌تر از آن نداشتند. کینه‌ها را دوباره از نظر می‌گذارندیم. واقعیت‌ها را دوباره می‌سنجیدیم. احتیاط را از دست نمی‌دادیم تا به اطمینان برسیم و واقعیت را از وهم تشخیص بدهیم. این نشستن، این سنجیدن، این دوباره نگریستن، این احتیاط را آنان حمل بر ترس می‌کردند و در سرخوشیِ جنگی که بیهوده توان آنان را می‌فرسود و خسته‌یشان می‌کرد، ما را هم کم مقصر نمی‌یافتند. اما ما برای آنان سانکوپانزوهایی نشدیم که به دروغ‌هایشان، علی‌رغم دانستن دروغ بودن، باوری داشته باشیم، عنان خود را به آنان بسپاریم و همراه با آنان به سوی اشباح و اوهام قدم برداریم. تمام شد. جنگ آنان تمام شد. شکست دادند. بردند. حریفان را شکستند و آسیاب‌های بادی را پهلوانانی زمین‌خورده پنداشتند. برگشتند و نشستند. گفتیم حالا بنشینید که تازه شروع می‌شود. حالا که همه چیز تا انتهای احتیاط و عقل سنجیده شده و چیزی را از قلم نینداخته‌ایم می‌توانیم شروع کنیم. گفتیم می‌آیید پهلوانان تنومند نامدار غالب؟ با زهرخندی گفتند که ما همه چیز را مغلوب کرده و چیزی را برای بازوان نحیف و اذهان ضعیف شما باقی نگذاشته‌ایم. خوش‌خیالان خام که لحظه‌ای تردید و شک در عقاید خود را هم جایز نمی‌شمردند، ما را با نفرین، با تلخند، با لعنت بدرقه کردند و ما فرصت جواب دادن نداشتیم که می‌دانستیم دهان باز کردن و پرت کردن بد و بیراه به هرکسی و همه چیز چه راحت، چه آسان است، بی‌دانستن قصورها و مقصرین و قضاوتی در خور واقعیت و سهم هرکس و هرچیز در موقعیت به وجود آمده را برآورده کردن. ما دراز زمانی به جنگ مشغول هستیم. با تمام چشم‌های کور و گوش‌های کر. با دانستن، دیدن، درست دیدن، قضاوت درست. آنان در لحظات تلخ ضعف ما خوش‌خنده‌های "گفته بودیم" و در زمان شیرین قوت ما نگاه‌های آمیخته به عداوت "نخواهید توانست" را روانه می‌کردند. زهر خود را می‌پراکندند و آن را کمکی به ما می‌پنداشتند. خوشا که دن‌کیشوت‌ها و پیروان دن‌کیشوتیسم، این نابینا‌های چشم‌دار و بی‌قضاوت‌های عقل‌دار از ما دور باشند و بیگانه...

۱۵ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۲ ۰ نظر
آ و ب

داری؟...

هیچ چیز غیرمترقبه‌ای وجود نداشت. رعد و برقی، برف و بارانی و یا هیچ چیز دیگر غیرعادی‌ای. هوا صاف، آسمان آبی و آدم‌ها مشغول به کار خود بودند. او می‌گفت زود نیست؟ و من می‌گفتم نه، دقیقا وقتش است. یا همین حالا و یا دیگر هرگز. و دستم تکان می‌خورد. من دستم را تکان می‌دادم برای اوی ثابت در آن سوی متحرک. دستم علامتی از زندگی نبود، نداشت. دستم مثل دست یک مرده، یا مثل دست یک محتضر، برای آخرین بار قبل از مرگ که بگوید ببین، دارم می‌‌مانم، دارم می‌روم، دارم می‌میرم...

۱۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر
آ و ب

و بعد کنده نشدم....

و بعد رها کردم. کننکاوی صبح‌ها را برای آنان که آروزهایی دارند، آنان که لیست‌های طولانی می‌نویسند، آن‌ها را به سه قسمت کوتاه‌مدت و میان‌مدت و بلندمدت تقسیم می‌کردند، رویش خط می‌کشند یا کنارش علامت می‌زنند. آنها که می‌توانند زمستان‌ها را به امید بهار تحمل کنند. آنها که هر چیزی را ساده می‌گیرند و ساده می‌بینند و ساده می‌گویند. و بعد چسبیدم به فضولی در شب‌ها، آن تنهایی ترس‌آور تاریکی ته‌نشین شده، آن خودباختگی، زندگی‌باختگی. لحظه‌ی تنها در دل سیاهی با اشباح روبه‌رو شدن. و بعد همان‌جا ماندم. ماندنی شدم. دست‌هایم سوخته و لبانم بریده. همان‌گونه هم صبح‌ها را آغاز کردم. با بی‌میلی به انجام دادن یا گفتن. نزدیک شدن یا شنیدن. کشان‌کشان خودم را به شب‌ها رساندم. به آن ترس، تنهایی و تاریکی اغواگر. به آن ساعات که کسی نمی‌آید و نمی‌رود. کسی نمی‌گوید و نمی‌شنود. این ساعات ترس ناگهانی را هم از میان برمی‌داشت و برای آدمی حل می‌کررد. آن ساعات که مرگ دروغین هم به اندازه‌ی مرگ واقعی، می‌تواند ناجی آدم بشود...

۱۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۷ ۰ نظر
آ و ب

آه آندره‌ی بالکونسکی...

"همه چیز و همه کس را دوست داشتن و همیشه خود را در راه عشق فدا کردن یعنی هیچ کسی را به عشقی خاص دوست نداشتن، یعنی از زندگی زمینی دل بریدن"...
۱۲ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۴۳ ۰ نظر
آ و ب

بی‌تحریک و تحرک...

حالا دیگر حتی تعریف و تمجیدها به اندازه‌ی فحش و دشنام خسته کننده هستند. دیگر چیزی را برنمی‌انگیزانند. به هیچ جای حساسی از روح آدمی برخورد نمی‌کنند و نمی‌دانی باید چه واکنشی نشان بدهی. شاید خاصیت بد زیاد در موقعیت کم و بیش یکسان قرار گرفتن باشد. پس می‌زنی، با تمام وجود پس می‌زنی. نمی‌خواهی بشنوی، نمی‌خواهی بگویند. مثل عضو پیوندی که بدن مریض آن را پس می‌زند و نمی‌پذیرد. شاید هم علتش همین ناهمجنسی و ناهماهنگی باشد. از یک جنس نبودن. ژن‌ها و ژنوم‌هایی که با اگاهی نهادینه شده در خود، ژن‌های عضو پیوند شده را ناهم‌خوانا تشخیص می‌دهند و با بروز علائمی نارضایتی خود را نشان می‌دهند. شاید به این دلیل این تعریف و تمجیدها از سوی کسانی نیست که دوست داری تحسینت کنند. می‌دانی و خبر داری از دید کم و نگرش اشتباه آنان. و به دلیل دید اشتباه آنان، حرف‌هایشان چه تحقیر و چه تحسین نتایج اشتباه تفکر غلط آنان است. شاید هم تمجیدها در زمینه‌ای نیست که خودت می‌خواهی. می‌خواهی برای چیزهای بهتری، چیزهای دیگری تحسین شوی. اما چه چیز و چه زمینه‌ای؟ شهوت سیرناشده‌ی انسانی وارد عمل می‌شود و ابتکار عمل را از ذهن انسان می‌گیرد. ولی می‌دانی که انسان‌های کوچه‌های تنگ و دیوارهای کوتاه و چشمان کوررنگ و ذهن‌های زنگ‌زده حرف به درد بخوری نمی‌زنند. از همین خاطر، تمجیدها به اندازه‌های تحقیرها یکسان و بی‌حس...

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

و افسار پاره می‌کرد...

هر وقت موهای پرکلاغی دم‌اسبی بسته‌شده می‌دید، وحشی می‌شد، خرناس می‌کشید و سم می‌کوبید...

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۳ ۰ نظر
آ و ب

اولالا بِیب...

بر اساس یک ضرب‌المثل سرخپوستی فرزندان عشق حرامزاده، تاوانش سنگین و برندگانش جنده‌ها هستند...

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۲ ۰ نظر
آ و ب

گانجیخ‌ها...

می‌آیند و پارس می‌کنند و دندان نشان می‌دهند و به دندان می‌کشند و پارس می‌کنند و نمی‌روند؛ سگ‌ها، سگ‌های هار توی سرم...

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

ای تموج آتش‌ها...

ای مرد مرگ‌های نیمه‌تمام، تو را از مغازله‌ی مدامت با مرگ، از معاشقه‌ی دمادمت با زندگی باز شناختم...

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۰۰ ۰ نظر
آ و ب