بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

از بالا او را دیدن...

از خودم گذشتم. توانستم این خود را پشت سر بگذارم و خود را تو خطاب کنم و دوباره و دوباره به این تو نگاه کنم. عیب‌هایش را، هرزگی‌هایش را، زذالت‌هایش، ضعف‌هایش را، تمام انسان‌بودگی‌اش را ببینم اما این خود تنها بازخوردی از من بود. در بند ادب، گنگ زبان و گذرنده. حالا فقط یک قدم. یک قدم برای تکمیل این سیر و سفر. خود را در هیبت او دیدن. به صورت کامل از خود جدا شدن، حتی از تو نامیدنش گذشتن، تنها همین یک قدم و بعد از آن زبان، دستان و پاها به کارم نخواهد آمد و لال و الکن و لنگ، قدم‌‎ها برداشتن و حرف‌‌ها زدن و کارها انجام دادن را یاد خواهم گرفت. تنها همین یک قدم را اگر بردارم...

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر
آ و ب

تو از کابوس...

و دست‌هایت به دکمه‌هایت می‌رفت و می‌ایستاد. این درنگ، این مکث به جهان و زمان حالت ایستایی می‌داد. همه چیز از حرکت باز می‌ایستاد. همه چیز از شتاب می‌افتاد. تخت، پیراهن، میز، چراغ به تو چشم می‌دوختند. برای آن یک لحظه بعد. همه چیز منتظر تو می‌ماند. و چشم‌هایم التماس می‌کردند. به انگشتانت و دستانت. برای آن یک حرکت بعد. و تمایلی که خاموش نمی‌شد، از بین رفتن نمی‌دانست مرا می‌پوشاند. دست از دکمه می‌افتاد، من از جهان و زمان...

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۲ ۰ نظر
آ و ب

شایستگی تباه شده حتی...

عمصت اوزل جایی گفته است "تا چهل سالگی‌ام به خدوکشی فکر می‌کردم اما پس از چهل سالگی فهمیدم که نفوذ این فکر در من، به سبب تنبیه آدم‌ها از طریق خودکشی‌ام بوده‌است و آن هنگام بود که فهمیدم هیچ کس لیاقت این تنبیه را ندارد." این حرف مرا یاد دیالگو معروف بیلگه جیلان در روزی روزگاری آناتولی انداخت. در آنجا دادستان از دکتر می‌پرسد که واقعا یک نفر می‌تواند به خاطر مجازات یک نفر دیگر خود را بکشد؟ و دکتر جواب می‌دهد که مگر بیشتر خودکشی‌ها به همین دلیل رخ نمی‌دهید؟ این هم برای خودش یک مسئله‌ای‌ست که آدمی آن شجاعت و صلابت و قاطعیت را در خود پیدا کند که بتواند از طریق آن و با خودکشی خود دیگری یا دیگران را تنبیه کند. و خب چیزی که ته ذهنم را سوراخ می‌کند تغییرم در این پنج سال است؛ دیگر حتی کسی را لایق این گونه مجازات ندیدن...

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۷ ۰ نظر
آ و ب

و قلبی خاموش...

مردگان مرا لایق دنیای خود نمی‌بینند و زندگان هم مرا در خور جهان خود نمی‌دانند. از آنجا مانده و از اینجا رانده؛ با دستان و پاهایی بریده. آوارگی‌ام به وسعت دو جهان....

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۱ ۰ نظر
آ و ب

سر بر گردن بیدها...

سرگران بادها، سرگردان باده‌ها...

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۰ ۰ نظر
آ و ب

دو دنیا...

علی‌رغم قدرت داستان‌گویی و موشکافی‌های پروست و تولستوی در رمان‌هایشان، نمی‌توانم آنان را دوست بدارم. با توجه به سبک زندگی اشرافی و اعیانی آنان، شخصیت‌های خلق شده توسط آنان نیز از طبقه‌ی اشراف می‌باشد؛ داستان‌هایی پر از کنت و کنتس و پرنس و پرنسس. و با نوعی خشکی و لحنی بسیار رسمی حرف‌ می‌زنند؛ انگار تمام طول روز در همان لباس‌های اشرافی خود بوده‌اند، حتی در هنگام نوشتن کتاب و رمان. در آن سو اما داستایوسکی و سلین کاملا بر خلاف آنان و به پیروی از زندگی فردی خود به سراغ آدم‌های عادی رفته‌اند و داستان‌هایشان روایت آدم‌های صرعی، جنایتکار، گناه‌پیشه، دیوانه‌‌های تیمارستانی، دکترهای بی‌پول، جنده‌ها و به نوعی طبقات پس زده شده توسط اشخاص دیگر و جامعه می‌باشد. همین زندگی فقیرانه و منزویانه باعث رشد نوعی طنز سیاه و تلخ هم در آنان گشته است؛ به خصوص سلین که در اوج این نوع طنز قرار دارد. علاقه‌ی مشترک داستایوسکی و سلین به ابراانسان آنان را به ستایش از امپراطوران و مردان قدرمتمند روزگار خود سوق می‌دهد؛ داستایوسکی اگر در میانه‌های برادران کارامازوف آرزوی فتح روسیه توسط ناپلئون را از زبان یکی از شخصیت‌های داستانش بیان می‌کند، سلین هم در مقام عمل پیرو هیتلر می‌شود و نسل‌کشی یهودیان. داستایوسکی در بعضی جاهای همان کتابش خطر انقلاب‌های مردمی بدون پشتوانه‌ی دینی و انسانی و تکیه کرده بر خشم و نفرت و دریای خون جاریِ پس از آن را پیش‌بینی می‌کند و سلین خطر ظهور ابرقدرت زردی که به زودی اروپا و سپس جهان را در ید اختیار خویش قرار خواهد داد؛ چینی که حالا در مرجله‌ی عمل به پیش‌بینی‌های تقریبا شصت سال پیش سلین قرار دارد. زندگی اشراف‌مآبانه‌ی پروست و سلین با مستغرق کردن آنان در فراغت خاطر از مشکلات مالی، باعث وراجی‌های بی‌حد و حصر آنان شده است. در جستجوی زمان از دست رفته بلندترین رمان دنیای ادبیات است و جنگ و صلح یکی از بلندترین‌ها. در حالی که قمارباز داستایوسکی در بیست‌وشش روز نوشته شده است و بلندترین رمان سلین هم از هفتصد صفحه بیشتر نمی‌شود. لحن عصبی و خشمگین از جامعه و آفریدگار داستایوسکی و سلین نیز ریشه در زندگی شخصی آنان دارد. پروست و تولستوی را برای همین نمی‌توانم دوست داشته باشم. ما همیشه داستان‌های آنان را می‌دانیم. هنوز هم طبقه‌ی اشراف در مرکز تمام توجهات انسانی قرار دارد. همه جا صحبت از آن‌هاست. چنانکه همیشه بوده است. در حالیکه آنان مردم عادی را نادیده گرفته‌اند. در دنیای پروست آنان جز خدمتکار و آسانسوربان و کالسکه‌چی نقشی ندارند؛ چنانکه در دنیای تولستوی ما با آلکساندرها و ناپلئون‌ها مواجهیم و نه مردم عادی. داستایوسکی و سلین اما راوی مردم عادی‌اند. با لحنی که مردمان عادی در هنگام خشم از بی‌عدالتی و تبعیض و نابرابری حرف‌ می‌زنند...

۱۱ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۵۹ ۰ نظر
آ و ب

آه نیوتون...

آنچه به آنان گفتی، نه با آدمی، نه از پشت پنجره‌ای و نه در بیداری؛ که سنگ و خشت و دیوار، بی‌بازخورد، بی‌برگشت، بی‌واکنش...

۰۹ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۵۴ ۰ نظر
آ و ب

پشت دستت نزن...

آقا شما هم آمده‌اید نبش قبر بکنید. سال‌هاست رفته‌اند. با هم رفته‌اند. بی‌خبر رفته‌اند. رفته‌اند آقا...

۰۹ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۵۲ ۰ نظر
آ و ب

نخواهد کرد و کیر خر...

بله، تاریخ فراموش نخواهد کرد و شما را بی‌خایه‌ترین لقب خواهد داد...

۰۹ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۵۱ ۳ نظر
آ و ب

امور لاینفع...

تو هم خودت را خسته کردی با فکر کردن به چیزهایی که به تو مربوط نیست، پرسیدن سوال‌هایی که کسی جدی‌شان نمی‌گیرد، دوست داشتن آدم‌هایی که کسی، حتی خودشان دوستشان ندارد و مشغول شدن به کارهایی که سودی برایت ندارد. تا یادم می‌آید همین بوده‌ای و با این سن و این همه سرزنش هم اگر عوض نشده‌ای، بعد از این هم محکوم، محکوم به همین بی‌ربط‌های بی‌عاید برایت خواهی ماند. همه تشویق‌کنان نفر اول‌ها، تو کف‌زنان برای نفر آخری که تا پای جان جنگید. هر کی بود خسته می‌شد و دست برمی‌داشت، تو چرا هنوز اصرار داری رو نظرت؟...

۰۹ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر
آ و ب