بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

26

تو بخند و خودت را به غم‌ها نسپار و همین‌قدر بدان که در زندگی لحظاتی هست که از دست هیچ‌چیز و هیچ‌کس کاری برنمی‌آید. همان لحظاتی که تن به توصیف نمی‌دهند و همین‌ها فرصت‌های ارزشمند زندگی است، رفقای شفیقی که پا به پایت می‌آیند، همان لحظاتی که آدم بیدار می‌شود و هشیار و می‌تواند به دورهای دور بنگرد و ببیند آن شب‌هایی را که آن‌قدر کشیده می‌شدند که گویی سحری نه، و لحظات لغزنده‌‌ی زودگذری که همچنان تسلیم نمی‌شوند و می‌خندانندت. همین برایت کافی نیست که به اندازه‌ی یک کف دست ببینی و آینه‌گردان شوی؟ از سنگ‌ها هراسی به دل راه نده. این آینه نه از آن آینه‌هاست که به سنگ بتوان شکستش. چرا می‌خواهی به اعماق بروی؟ آنجا هیچ نیست مگر ناپاکی‌هایی که آینه‌ات را کدر می‌کنند. چرا می‌خواهی بدانی بر پیشانی‌ات چه نوشته است؟ آدم، معمولاً، وقتی از پیشانی‌نوشتش باخبر می‌شود که دیگر کار از کار گذشته است. تو بخند و خواستی غمگین باشی، باش. اما خودت را به غم‌ها نسپار. تفاوت این از کجاست تا کجا؟ چاشنی اولی آن لبخند استهزاآمیز است بر هر چیز و دومی، چاشنی ندارد که بخواهی بدانی لبخند است یا نه. بله، غم بهتر از شادی است، اما نه، نباید خودت را به غم‌ها بسپاری، همان‌طور که به من گفتی و دلم غنج زد از غم و شادمانی توأمان این جمله...

۲۹ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۳ ۰ نظر
آ و ب

25

که فقط و فقط اثر می‌ماند. چه از خوب و چه از بد. یا یاد یا رد. جان‌افزا یا جانکاه. تو اما حکایتی دیگر، خوبی به بد آمیخته، یادی به رد آلوده، و جان‌افزا و جانکاه...

۲۹ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

24

آنچه شب در تو روشن می‌کرد، میل مبهم بود به خاموشی و تاریکی. روزها را از این‌ها سهمی نیست. روز یعنی سروصدا، هیاهو و غوغا، کشاکش، دیدن آنان که نمی‌خواهی‌شان و کردن آن‌ها که دوست نمی‌داری‌شان. شب اما تویی و تو، و خاموشی، و تاریکی، و دیدن آنان که می‌خواهی‌شان، و کردن آن‌ها که دوست می‌داری‌شان، در یک کلام، استغنا...

۲۹ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر
آ و ب

23

عرق‌ریزان و نفس‌نفس‌زنان سکوت را با این جمله پر می‌کرد: «بعد از این همه تقلا و تلاش، حالا که به سرانجام رسیده هیچ احساسی بهش ندارم.» نگفتم مثل احساس درست کسی که پس از سال‌ها به وطنش بازمی‌گشت، که ته‌رنگی از قیافه‌ی تمام فاتحان و کاشفان در صورت او هم بود: «خب، این را هم فتح کردیم و کشف. همه‌اش همین بود؟ آن همه بزن‌بزن و بکش‌بکش و درد و رنج برای این؟ چه نکبت‌بار! کشتی‌ها را آماده کنید. پهنه‌ی دریاها و عرصه‌ی کشتی‌ها چشم‌به‌راه ماست.» عرق‌ریزان و نفس‌نفس‌زنان مبل‌ها را برمی‌داشت و می‌گذاشت. خانه بود اما خانه نبود...

۲۸ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۸ ۰ نظر
آ و ب

22

به آن درخت هم آب خواهم داد. لازم نکرده سرک بکشی و این چیزها را به من یاد بدهی. همین چیزها بد است. همین حرف زدن آدم با خودش به وقت آب دادن درختی که بی‌بر است، همین مداخله‌ی بی‌وقت کسی که نمی‌دانی چرا از میان این پنج‌شش درخت به این یکی بیش از همه علاقه دارد، همین ویژگی ناگزیر نوشتن که درباره‌ی اتفاقی حسی چیزی‌ست که قبلاً افتاده، بوده، و حالا گذشته است، گیرم یک لحظه و گیرم یک دهه. نمی‌توان اکنون را نوشت، نمی‌توان در اکنون نوشت. باید با فعل‌ها بازی کنی و سر خودت را شیره بمالی. دارم به درخت آب می‌دهم که می‌آید و می‌فرماید به آن درخت هم آب بده، باشه، لازم نکرده سرک بکشی و این چیزها را به من گوشزد کنی، کجا مونده بودم؟ آهان، داشتم می‌گفتم که دیگه کم‌کم دارم از بیماری‌های روحی و روانی‌ام لذت می‌برم، نه رنج...

۲۸ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۱۱ ۰ نظر
آ و ب

21

شب خوش ای سی‌ساله‌ی سه‌ساله، بی‌عرضه‌ی بی‌آزار، آدمکی که ساده‌دلی‌اش پهلو می‌زند به پهلوی ساده‌لوحی‌اش، دریا گرداب هم دارد...

۲۸ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۵ ۰ نظر
آ و ب

20

زندگی من حقیر و ساده است؛ حتی حقیرتر و ساده‌تر از دل تو...

۲۸ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر
آ و ب

19

بر لب آب چشم‌به‌راه هلی اما باید پرید و پراند...

۲۸ مرداد ۰۳ ، ۰۰:۰۳ ۰ نظر
آ و ب

18

عجول و شتاب‌زده، بی‌منطق و احساساتی، سربه‌هوا، بینی‌نگر، نکته‌ناسنج. این‌ها ویژگی‌های زنان است؟ این‌ها و بسی بیشتر از این‌ها ویژگی‌های کم‌وبیش همه‌ی آدمی‌زادگان، همان گناه‌زادگان، است: گول، گیج، بزدل، طماع، هیز و حشری، مسئولیت‌ناپذیر، بی‌فکر. ویژگی‌های تمام آن مخلوقات گوشت و خون‌دار موذی مارموز مزاحم که خسته نمی‌شوند از پند دادن و خود پند نمی‌گیرند...

۲۷ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۴۹ ۰ نظر
آ و ب

17

زندگی تا جایی سخت است که می‌پنداری کلید سعادتی هست و می‌جویی‌اش. آن توهم که فرو می‌ریزد و بر سرت خراب می‌شود، بلند می‌شوی و نفسی به راحتی می‌کشی و گردوخاک را از سر و رویت تمیز می‌کنی که آخیش، راحت شدم، حالا می‌توانم آسوده زندگی کنم، بی‌آنکه چشم‌به‌راه کلید یا کلمه یا معجزه باشم، چرا که دیگر می‌دانی زندگی کردن با امید و آرزو سخت‌تر است از زیستن بدون آن‌ها، نه با آن‌ها می‌شود زندگی کرد و نه بدون آن‌ها، اما کمتر که می‌توان کردشان، هر قدر کمتر همان قدر بهتر، که زندگی یعنی همین چیزها، خواستن‌ها و نتوانستن‌ها، دویدن‌ها و نرسیدن‌ها، دانستن‌ها و کاری از دستت برنیامدن‌ها، مقدر بودن نامقدرها، درد مدامی که آدمی از دست او به خودش پناه می‌برد و باز هم تسلایی نمی‌یابد...

۲۷ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۱۰ ۳ نظر
آ و ب