«زیرا او بازی خود را با گفتن آنچه میبیند، خراب میکند»...
عینک سیاه چه چیزی را میتواند پنهان کند وقتی که انگشتانت انگشتانت لرزلرزانند و کلماتت بریدهبریده و حرکات و سکناتت دارند داد میزنند تنها چیزی که نداری اعتماد به نفس است؟...
نه ببخش و نه فراموش کن، تخم سگ. این رفتار برازندهی آدم بیعقلی چون توست. آنقدر نبخش و فراموش نکن که سفت و سخت شوی، بشکنی یا بشکنندت، تکهتکه شوی یا تکهتکهات کنند. تو شری اما آدم سادهدل هم حال و روز بهتری از تو ندارد: نرم، خفیف، رقیق. نمیشکند اما میشکنندش، تکهتکه نمیکند اما تکهتکهاش میکنند. شق سومی هم هست که دوریاش از تو به اندازهی دوری ماه از زمین است: آنان که میبخشند اما فراموش نمیکنند: سرزنده و منعطف، گه نرم و گه سفت. نه میشکنند نه و نه میشکنندش، نه تکهتکه میکند و نه تکهتکهاش میکنند. فراموشی پس از بخشیدن ناچیز کردن بخشیدن است اما بخشیدن و فراموش نکردن، نگه داشتن سررشتهی امور در دست خود. این موجب میشود آدم با چشم باز به همه چیز بنگرد و دربارهیشان بصیرت داشته باشد. مگر آن مردک یبس بدعنق تلخ و ترش غیر از این را میگفت؟ از این پس سعادت را بگذار و بصیرت را باش. اما توی تخم سگ، که حتی خایه نداری آشکارا سیگار بکشی، فوقش قبل از خواب صد بار ذکر نه میبخشم و نه فراموش میکنم دم بگیری و کور شوی و هر را از بر و دوست را از دشمن تشخیص ندهی و دستی را که برای نجات به سویت دراز شده، بگیری و بخواهی با خودت به آن گنداب بکشی. کمی تخم برایت آرزومندم، تخم سگ، دیدار به قیامت...
از خودت میگریختی، از همان خود ظلمدیده و رنجکشیده و تیپاخورده، با اینکه میدانستی به گرفتن و نگه داشتن دنیا در دستانت میماند، محال، تبدیل شده بودی به مشتی کلمهی قصار، ای بر پشت پلک حک، تو آنی نبودی که مینمودی، بل آنی که میکردی، که همان نمیکردی بود، انفعال، کنارهگیری، عافیتطلبی، باز با تو حرف میزنم، هرچند نباید با تو حرف زد، خوشهچین خرمن تو، ریزهخوار خرمن تو، هنوز، ترجیعبند لبان و ورد زبان تو، هنوز؟ نازک بودی و باریک و تاریک، طاقت نداشتی، نور کورت میکرد، همانطور که حدس میزدم و انکار میکردی، که انکار بسیار هم مساویست با نوعی اقرار، بیریا، به انتظار...
مثلاً همین گرگآشتی. برخی خوب بلدند گرگآشتی کنند. در حالی که دارند خودخوری میکنند و حاضرند سر به تنتان نباشد، با کمال گشادهرویی جوابتان را میدهند و لبخند ملیحی هم چاشنیاش میکنند و چون میدانند هر چیزی وقتی دارد، نه امساک میکنند و نه عجله. اینجور آدمها هم در خیر و هم در شر مناسب جلوی در هستند تا آنجا بایستند، تبریکها یا تسلیتها را از هر کس، چه دوست و چه دشمن، آشنا و غریبه، پذیرا باشند و جوابی بهتر به آنان برگردانند و ذرهای خسته نشوند یا ملال دامنشان را نگیرد. اصلاً چرا خسته بشوند؟ مگر آدم از انجام دادن کاری که در آن متخصص است و دوستش هم میدارد، خسته میشود؟ همین یاروی کچل را ببینید که از دوهزاروشانزده رفته سرمربی فلان تیم شده و هنوز که هنوز است نه از جام خسته میشود و نه از عنوان. شک ندارم که پس از این همه سال و این همه قهرمانی، هر صبح که بیدار میشود و کش و قوسی به بدنش میدهد و خمیازهای میکشد، با خودش میگوید: خب پسر، بریم یه فکر اساسی برای بازی پسفردا بکنیم که بتونیم سه امیتاز رو کسب کنیم، این بار میخوام با بیشتر از صد امتیاز قهرمان شوم و اولین قهرمان سبک جدید لیگ قهرمانان هم بشم تا دهن هر چی کارلتو و آقای خاص و معمولی هست رو سرویس کنم. برای او اصلاً خستگی نمنهدی؟ یا همین وکیلی که بیست سال است وکالت میکند. چه آدمهایی که باید از آنها تقدیر کرد و لوح زرین تقدیمشان کرد. خانوم شما خسته نمیشوی از این همه طلاق و دزدی و جنایت و دعوای میراثخواران؟ دیوونه رو ببین تو رو خدا؟ چرا خسته بشم آخه؟ این خونه، ماشین، زندگی، تعطیلات اروپایی، همهش از سر همین وکالته دیگه خله. بله. واقعاً که خلم. هر وقت که مار و عقرب از نیش زدن خسته بشوند و ابر از باریدن، میتوان امید بست که اینها از کارشان خسته شوند و گرگآشتیان از این خصلتشان. من که اهلش نیستم. انگار که بگویم اهل گل نیستم: بار اول بدک نبود، بار دوم بالا آوردم، بار سوم گفتم فلان فلان هر کس که گل بکشد و عطایش را به لقایش بخشیدم. خیلی ساده، و در نتیجه آسوده: اهل گرگآشتی نیستم. خاکستری را میگذارم برای آنان که عاجزند سیاه را از سفید تمیز دهند. ناگزیر آدمها یا دوستم هستند یا دشمنم. یا خیرخواه یا بدخواه. یا کسانی که میتوانم با آنان حرف بزنم، سکوت کنم، خیره بشوم به نقطهای دور، با خیال راحت بنشینم کنارشان و یا نقطهی مقابل این چیزها: همانها که نمیشود با آنها حرف زد، سکوت کرد، خیره شد به نقطهای دور، با خیال راحت نشست کنارشان. آدم اذیت و معذب میشود و لحظهشماری میکند تا این کنار هم بودن نیمبند، سستی و ناچاری تمام شود و آدم برود سراغ آنانی که سادهتر از اینهایند که اهل دودوتاچهاتا باشند، و اگر آنان هم در دسترس نباشند، یا کلاً نباشند، سر تنهایی سلامت...
خیانت دید، لبان خائن را بوسید، به چارمیخش کشید. خائن نای فریاد و آواز نداشت، پس به نجوا و راز میپرسید: از نفرت بود یا محبت؟ جوابی برنمیخاست. سکوت عذاب را مضاعف میکرد و باد سوز سؤال را سالیان سال با خود به دورهای دور میبرد...
«کاکتوس پوسید، از آب زیادی.» در میان این همه پوسیدگی، یک کاکتوس کاهیست در کوهی؛ گم، ناپیدا، بیاهمیت. دیگر با این چیزها غصهام نمیگیرد. پوسید که پوسید. اما داستان آشناییست. پوسید که پوسید...
انتظار بیهوده میکشم. بیهوده انتظار میکشم. میکشم بیهوده انتظار. تو اما واژهگونتر از این واژگانی، من واژگونتر از این واژگونی اما...
تولهسگ جوری میگوید نه، تو بازم برام میخری چون خیلی دوستم داری، که میخواهم بگویم آره طفل معصوم، تو هم کمکم داری با زیروبم این دنیا آشنا میشوی و هنوز هیچ نشده، خوب بلدی که چگونه از علاقهی یکی به خودت سوءاستفاده کنی، هرچند تمام این کارهایت طفلانه است و معصومانه. لابد من هم وقتی همسنوسال تو که بودم، همینطوری بودهام؛ چون خیلی از بچگیام یادم نیست جز پند تصویر کدر و مبهم. اما این حالت چند سال بیشتر نخواهد پایید و تو هم آلوده خواهی شد، و کارهایت بزرگانه و شریرانه. در همین چند ساعتی که با تو میگذرانم تمام آن خلقوخوهای بد و تندم رو نشان میدهند: یک آدم عصبی و زودجوش که به درد هیچ کاری نمیخورد و خردسالی برمیگردد به او میگوید آخه چرا کتاب میخونی؟ مگه چی هست تووی کتاب؟ و من هم در دلم لعنت میفرستم به بختم که تا همین چند وقت پیش این ساعتهای این روز با دکی بودم و از هر دری با او حرف میزدیم و میدیدی یک دفعه که دارد برف میبارید یا هوا مهآلود میشد، برمیگشت میگفت دیگر بس است، همان بهتر که در اوج بدرود بگوییم، شیر گاز رو باز کنم؟ و من جواب میدادم آخه چه اوجی؟ کدوم کشکی؟ آخه مگه کدوم قله رو فتح کردهای که داری میگی اوج اوج؟ و حالا باید به تو سواری بدهم و گاهی دستانم را از زمین بردارم و شیهه بکشم و تو که داری از خنده غش میکنی، بهت بگویم سفت بچسب که نیفتی. آخ که چقدر دلم میخواهد هیچوقت بزرگ نشوی و همیشه همینقدر بمانی: ششسالهی بیستوپنج کیلویی که بزرگترین دلمشغولیاش بازی کردن با بچهی همسایه در کوچه است. اما آدم بزرگ میشود، سنگین میشود، کرخت میشود، آلوده میشود، دلشکسته میشود، اما آدم میبیند، پشت سر میگذارد و یک روز میبیند پیر شده، در حوالی هفتادهشتادسالگی، فقدانها دیده، سرد و گرم چشیده، دندانهایش افتاده، مویش سفید شده، کمرش درد میکند، پایش درد میکند، دلش درد میکند و آرزو میکند که کاش هفتادساله میخوابیدم و هجدهساله برمیخاستم. البته تبعیض طبقاتی در این یک مورد هم آدم را بینصیب نمیگذارد. آنان که تنها ماندهاند و بیغمگسار و تولهسگهایی، که خوب یا بد بزرگشان کرده و نان و آبشان دادهاند، به گوشهای انداخته و رفتهاند پی زندگی نکبتبارشان، آرزوی مرگ میکنند: هرچه زودتر بهتر. اما تو لازم نیست به این چیزها فکر کنی، هنوز بچهای، پاکی، میتوانی از بادامزمینیهایی که برایت خریدهام، مشتمشت برداری و بخوری و بعد هم انگشتت را بکنی دهنت و دندانهایت را تمیز کنی و نشانم بدهی و قبل خواب یک قصهی دیگر بخواهی؛ چون میدانی چقدر دوستت دارم تولهسگ...