که فقط و فقط اثر میماند. چه از خوب و چه از بد. یا یاد یا رد. جانافزا یا جانکاه. تو اما حکایتی دیگر، خوبی به بد آمیخته، یادی به رد آلوده، و جانافزا و جانکاه...
که فقط و فقط اثر میماند. چه از خوب و چه از بد. یا یاد یا رد. جانافزا یا جانکاه. تو اما حکایتی دیگر، خوبی به بد آمیخته، یادی به رد آلوده، و جانافزا و جانکاه...
آنچه شب در تو روشن میکرد، میل مبهم بود به خاموشی و تاریکی. روزها را از اینها سهمی نیست. روز یعنی سروصدا، هیاهو و غوغا، کشاکش، دیدن آنان که نمیخواهیشان و کردن آنها که دوست نمیداریشان. شب اما تویی و تو، و خاموشی، و تاریکی، و دیدن آنان که میخواهیشان، و کردن آنها که دوست میداریشان، در یک کلام، استغنا...
عرقریزان و نفسنفسزنان سکوت را با این جمله پر میکرد: «بعد از این همه تقلا و تلاش، حالا که به سرانجام رسیده هیچ احساسی بهش ندارم.» نگفتم مثل احساس درست کسی که پس از سالها به وطنش بازمیگشت، که تهرنگی از قیافهی تمام فاتحان و کاشفان در صورت او هم بود: «خب، این را هم فتح کردیم و کشف. همهاش همین بود؟ آن همه بزنبزن و بکشبکش و درد و رنج برای این؟ چه نکبتبار! کشتیها را آماده کنید. پهنهی دریاها و عرصهی کشتیها چشمبهراه ماست.» عرقریزان و نفسنفسزنان مبلها را برمیداشت و میگذاشت. خانه بود اما خانه نبود...
به آن درخت هم آب خواهم داد. لازم نکرده سرک بکشی و این چیزها را به من یاد بدهی. همین چیزها بد است. همین حرف زدن آدم با خودش به وقت آب دادن درختی که بیبر است، همین مداخلهی بیوقت کسی که نمیدانی چرا از میان این پنجشش درخت به این یکی بیش از همه علاقه دارد، همین ویژگی ناگزیر نوشتن که دربارهی اتفاقی حسی چیزیست که قبلاً افتاده، بوده، و حالا گذشته است، گیرم یک لحظه و گیرم یک دهه. نمیتوان اکنون را نوشت، نمیتوان در اکنون نوشت. باید با فعلها بازی کنی و سر خودت را شیره بمالی. دارم به درخت آب میدهم که میآید و میفرماید به آن درخت هم آب بده، باشه، لازم نکرده سرک بکشی و این چیزها را به من گوشزد کنی، کجا مونده بودم؟ آهان، داشتم میگفتم که دیگه کمکم دارم از بیماریهای روحی و روانیام لذت میبرم، نه رنج...
شب خوش ای سیسالهی سهساله، بیعرضهی بیآزار، آدمکی که سادهدلیاش پهلو میزند به پهلوی سادهلوحیاش، دریا گرداب هم دارد...
عجول و شتابزده، بیمنطق و احساساتی، سربههوا، بینینگر، نکتهناسنج. اینها ویژگیهای زنان است؟ اینها و بسی بیشتر از اینها ویژگیهای کموبیش همهی آدمیزادگان، همان گناهزادگان، است: گول، گیج، بزدل، طماع، هیز و حشری، مسئولیتناپذیر، بیفکر. ویژگیهای تمام آن مخلوقات گوشت و خوندار موذی مارموز مزاحم که خسته نمیشوند از پند دادن و خود پند نمیگیرند...
زندگی تا جایی سخت است که میپنداری کلید سعادتی هست و میجوییاش. آن توهم که فرو میریزد و بر سرت خراب میشود، بلند میشوی و نفسی به راحتی میکشی و گردوخاک را از سر و رویت تمیز میکنی که آخیش، راحت شدم، حالا میتوانم آسوده زندگی کنم، بیآنکه چشمبهراه کلید یا کلمه یا معجزه باشم، چرا که دیگر میدانی زندگی کردن با امید و آرزو سختتر است از زیستن بدون آنها، نه با آنها میشود زندگی کرد و نه بدون آنها، اما کمتر که میتوان کردشان، هر قدر کمتر همان قدر بهتر، که زندگی یعنی همین چیزها، خواستنها و نتوانستنها، دویدنها و نرسیدنها، دانستنها و کاری از دستت برنیامدنها، مقدر بودن نامقدرها، درد مدامی که آدمی از دست او به خودش پناه میبرد و باز هم تسلایی نمییابد...
بله، درست میگویی، تلخی داغ است و ننگ، میآید، میچسبد، میماند. اما اشتباه تو در این است که فکر میکنی سالها پیش آمده و سری زده و چسبیده و مانده است. همان بهتر که خبر نداری این مسافر مهمان مکرر این خانه است...