در واحهها قدم برداشتن؛ آنجایی که شتافتن سوی مرگ است و نه زندگانی. آنجا که خورشید نشانهای از زندگی نیست و گندم، رویاییست بس عذابآور. در زیر هر سنگی، عقربی جاخوش کرده به اغواگری. دست بردن به آن عقرب و خون و زهری مکرر در مکرر. در واحهها که هر کلمهای به عمق معنای خود رنگی حقیقی میبخشد؛ سراب که دورادور را به تو تحمیل میکند و آب، عامل تمدن، زایا، زاینده، زنده، زندگی، سرزندگی، نایاب. واحهها که با یغمای وحشیانهی تمام داشتههایت به تو میفهماند بیاثر بودن اوراد و اذکار و ادعیه را. واحهها که عاقل را مجنون و مجنون را معصوم و معصوم را معلوم میکند. واحهها که با آزمایش استقامت تو، غریب بودن تو در نزد خویش را، هر بار، هر بار به زلزلهای مخرب، به ماندهآواری ناچیز و عظیم از خویش مقابلت قرار میدهد. واحهها که با هر چه بیشتر گشتن، واقعیتِ "نگرد، نیست" را، با ضربآهنگی تلخ، کند، به طنطنهی ارهای در گوشت آدمی، این عصیان همیشگی، این طغیان ازلی و این خسران ابدی را در گوشت طنینافکن میسازد. واحهها که به تو بیش از طاقتت را بار میکند. واحهها که با گسترش سرگشتگیات، بیشترش میخواهی، بیشترش میجویی، بیشترش میکاوی. واحهها که در آن چیزی پیدا نمیکنی، پیدا نمیشود. واحهها که احترامت را به ریشهها میخشکاند...