بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

و خبر دارم؟...

من پیر خواب‌هایم شده‌ام. در خواب‌هایم اثری از زنان و کودکان نیست و به خاطر نبودن آنان، اثری از زندگی هم. فقط مردان. مردانی با سبیل‌های سفید، شکم‌های گنده، عضلات از کار افتاده، چشمانی عبوس، دهان‌هایی فحاش و آلت‌هایی چرک بسته. در خواب‌هایم مردانی با نفس‌های گرفته و کم‌طاقت می‌دوند، فوتبال بازی می‌کنند، سیگار می‌‌کشند، جماع می‌کنند، امضا می‌زنند. من نمی‌‌توانم به خواب‌هایم فکر نکم. همانطور که نمی‌توانم بفهمم چرا چنین خواب‌هایی می‌بینم؟ این خواب‌‌کابوس‌ها سنگینم می‌کنند. سنگ صد کیلویی را روی سینه‌ام می‌گذارند. راه تنفسم بسته می‌شود. نمی‌توانم بعد از این خواب‌ها زیاد حرف بزنم و نمی‌توانم به آسانی به دنیای بیداری باز گردم. خسته، خشمگین، آشفته، پریشان و پیر. چرا در خواب‌هایم اثری از زنان و کودکان نیست؟ من پیر خواب‌هایم شده‌ام؟...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر
آ و ب

سفها...

معصوم‌ها، دست نیالوده‌ها، آن‌ها که دنیا را به سان خود، زیبا، ساده و آسان می‌دیدند، در رویایی با زشتی و پیچیدگی و سختی می‌خندیدند. دیگران این خنده‌ها را دلیلی بر سفاهت آنان می‌دانستند و آنان را مجنون خطاب می‌کردند و آنان بی‌تفاوت به خنده‌ی خود ادامه می‌دادند. آنان به دعا باور داشتند. آنان به نفرین، به لعنت باور داشتند. آنان، معصومان، می‌دانستند که جنون نازل‌شده‌ای از آسمان از برای تاب‌آوری آنان است. آنان می‌دانستند، معصومان، مجنونان...

۲۴ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

حیران نامکشوف‌ها...

تو پایان‌های فلینی را دوست داشتی؛ آن دریاها، موج‌های متلاطم، شن‌های گرم و انسان‌های بی‌پناه مانده و بی‌چاره افتاده. آنتونی با موهایی آشفته و مارچلو با چشم‌هایی کبود. موجوداتی که از دریا می‌آمدند و کسی نامشان را نمی‌‎‌دانست. تو شاعران شعرهایی را دوست داشتی که پاهایت را لمس می‌کردند و به پاهایت جان می‌دادند، جان می‌دمیدند. آن شعرها که تو را راهی می‌کردند. تو اسب‌ها را دوست داشتی. اسب‌ها که یک روزی می‌خواستی سوار یکی از آن‌ها بشوی و به سوی آن دریاها بروی؛ آن دریاهای متلاطم که سرگشتی‌ات را در خود غرق کنند و به سطحت نیاورند...

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

ضمانت آزادی شخصی...

آدم‌های معتقد به ایسم‌ها از رقت‌انگیزترین‌ها هستند. خود را محدود در کلمه‌ای و اسیر زنجیری نامرئی کرده که نمی‌توانند پا را از دایره‌ی کوچک آن بیرون بگذارند...

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۸ ۰ نظر
آ و ب

ه ر چ ه..

چرا باید فکر کنیم نسل‌های متأخر سرکش‌تر و یاغی‌تر هستند؟ چرا باید خود را دل‌مشغول و نگران آنان نشان دهیم. طبیعت انسان آیا ساده‌تر از آنچه که تصور می‌شود، نیست؟ طبیعت ضعیف، رذل، قابل کنترل و اعمال اراده‌ی دلخواه. طرفداران جمهوری اسلامی این نسل‌ها را به عنوان دشمن آتی خود و مخالفینش، به صورت تخم و بذری برای به ثمر نشستن افکار خود می‌داند و می‌بیند. حال که چیزی را در نظر نمی‌گیرند: طبیعت انسان که با تأمین حداقل‌ها راضی خواهد شد. نیازهای اولیه‌ی او را تأمین کنید و علاوه بر این به او چیزی برای سرگرم شدن، لذت بردن، گمان کاری مهم کردن بدهید. برای او ملا یا شاه، جمهوری یا دیکتاتوری، کمونیسم یا لیبرالیسم زیاد فرقی ندارد. برای اکثریت عامه همین مهم است. آن قدر او را در سرگرمی غرق کنید، که نتواند بدون آن سرگرمی زندگی کند. او را وابسته بسازید. و در هر بار تمردش از اوامرتان، او را از آن سرگرمی محروم کنید. آن وقت خواهید دید چگونه گرگ دندان تیزکرده تبدیل به گوسفندی مطیع می‌شود و خواهید فهمید که چرا همیشه آن که حکومت می‌کند از اویی که بر وی حکومت می‌‎شود، باهوش‌تر است. آنان را به سوی سرسبزترین چمن‌ها خواهند راند تا هر چه قدر که دوست دارند، بچرند و از پشگل تا پوست آنان را بهره‌ای خواهد بود برای حاکم. با بالا رفتن میزان سرکشی، شما هم خشونت خود را افزایش خواهید داد. سرهای بریده، زندگی‌های تباه‌شده، اعصاب مجنونانه آنان را در جای حقیقی خود خواهد نشاند. دانندگان این حرف، به هر چیزی که جبروت چوپانکاری جبارانه‌ی آنان را ضایع نکند، میدان خواهند داد؛ هر چه باشد...

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۳۶ ۰ نظر
آ و ب

ils sont eux

"برای رسیدن به سخنانی که هیچ چیز نمی‌گویند
همه چیز باید تا به انتها گفته می‌شد؛
انجیر، یارپوز، کاراملا
لا حول و لا قوه الا بالله"...

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر
آ و ب

نزدیک و هراسان...

چند وقت پیش یک نفر در توییتر نوشته بود جمعی از بهترین وبلاگ‌های فارسی را جمع کرده است. کنجکاوی‌ام تحریک شد و نگاهی به آن وبلاگ‌ها انداختم. نزدیک به هشتاد وبلاگ بود. اکثر قریب به اتفاق هم به دردنخور. پر از عکس، بیوهای طوماری، ناتوان در انتقال حرف از طریق کلمه، دکمه‌های لایک و آنلایک و نظراتی که از تعارف و به همدیگر نان قرض دادن برای همدیگر نوشته بودند. پیش‌بینی‌های غلطی که حالا عیار آن‌ها معلوم شده بود و سال‌ها، غلط بودنشان را به رخ می‌کشید. معرفی کتاب و فیلم و موسیقی که آدم شک می‌کرد اصلا خوانده و دیده و شنیده‌ان یا نه. این مواجهه، چیزی را به یادم آورد که چند وقت قبل هنگام دیدن حساب توییتر معلم شیمی دبیرستانم احساس کرده بود. حساب کاربری آن معلم دوست داشتنی پر شده بود از اطلاعات بورسی و بد و بیراه به دولت و الخ. اشتراک این دو مواجهه در از ین رفتن فاصله بود. آن آدم کاربلد دوست داشتنی و زحمتکش در ذهنم جای قابل احترامی داشت اما با دیدن حساب کاربری‌اش تمام این‌ها از بین رفت و رنگ باخت. او هم یکی مثل دیگران. صادق اما ساده‌لوح. درستکار اما فریب‌خورده. آن وبلاگ‌های فارسی هم با همان چه‌چه و به‌به که یک زمانی وبلاگستان فارسی چنین بود و چنان در ذهنم نقش بسته بود. اما چه می‌دیدم؟ معمولی، ساده، بی‌شگفتی، بودن عمق‌نگری. طبیعی‌ست که علت مواجهه‌ی دومی چیز دیگری هم بود. در زمان آغاز و رشد و پرورش وبلاگستان فارسی، اولین‌ها مثل هر چیز و کار دیگری به دیده‌ی قابل تحسین نگریسته می‌شوند. مهم بودن دانشگاه در سال‌های اولیه برای دانشجویانی که از جاهای مختلف به پایتخت می‌آمدند و در مرکز حوادث قرار می‌گرفتند، برای همین نبوده است مگر؟ چیزی که حالا از بین رفته است. یا حوزویان در زمان‌های قبل‌تر، نویسندگان و مترجمین و روزنامه‌نگاران در مقاطع مختلف هم. از نزدیک نگاه کردن و تماس بی‌واسطه تمام عیب‌ها و ایرادها و نقصان‌ها را برای آدمی روشن می‌کند. تمام شکوه و ابهت از بین می‌رود. چیزی برای تحسین هم باقی نمی‌ماند. کمی نوستالژی‌بازی و احساساتی شدن مضر. دوباره نگاه کردم و همین ارتباط بی‌واسطه را در بعضی چیزهای دیگر هم دیدم. مثلا در بحث‌های طولانی با دوست صمیمی‌ام، با برادرانم. زمان‌هایی که حتی احترام را هم از بین می‌برد. با شدتی آتشین و احمقانه حرف می‌زنند، خیلی جاها یا نمی‌دانند یا غرض‌دار می‌دانند. علاوه بر این‌ها، شهری که در آن زندگی می‌کنم. بیست و پنج سال زندگی در یک شهر تمام خرابه‌ها، آشغال‌ها و کثافت‌ها را برای آدم برملا می‌کند. و این قدرت از بین بردن شکوه، بسیار قوی‌تر از قدرت نشان دادن خوبی‌هایی‌ست که وجود دارد. برای همین فهمیدم که چرا مرغ همسایه غاز است و چرا آدم‌های کوچک کم‌خرد به مهاجرت به شکل معجزه نگاه می‌کنند. فاصله فریب می‌دهد و حتی بعد از دانستن فریب خوردن، اعتراف به آن دشوار است. و بعد از تمام این‌ها، مرگ. آیا بعد از تماس نزدیک با مرگ، آیا مرگ هم به این شکل درمی‌آید؟ آیا رسیدن به ملکوتی، که رسیدن به آن در گرو خود را میراندن خوانده شده است، از همین است؟ برای از دست دادن شکوهش؟ برای فهمیدن ناچیز بودن هر چیزی حتی مرگ؟...

۲۲ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۰۴ ۱ نظر
آ و ب

نتوانم...

من مقابلم قرار دادم و زندگی‌ها را مقایسه کردم. روح‌های آلوده، آلودگی‌های روحم را و اسارت‌های جسمی، گرفتاری‌های جسمم و نیات رذیلانه فقط و فقط رذالت درون مخوفم را به من یادآوری کرد. برای همین با آنان مهربانم. با آدم‌های آلوده، گرفتار، اسیر و در هاله‌ای از بی‌ادعایی. و چندشم از آدم‎‌هایی است که ادعا دارند و حرف‌ها و کارهایشان در حد ادعاهایشان نیست. با آنان نمی‌توانم مهربان باشم. هر چه قدر هم تلاش کنم برای مهربان بودن، راه به جایی نمی‌برم جز چندشی حیوانی و محقر. و این عارضه‌ی تلخ قضاوت کردن است. با عده‌ای نمی‌توانی مهربان باشی و هم‌دردی کنی...

۲۱ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

جنسیت هم ندارد...

زندگی برای بعضی‌ها یعنی جندگی و برای بعضی دیگر یعنی جنگندگی...

۲۰ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر
آ و ب

و تفتیده...

اما تو می‌دانی کلمنتاین، چیزهایی هستند که مخالف بودن، دشمنی داشتن، پدر کشتگی داشتن و متنفر بودن حتی نمی‌توانند نزدیک به آن احساسی بشوند که نسبت به آنان داری. آدم فکر می‌کند هنوز کلمات مناسب آن احساس گفته نشده است. چیزهایی که می‌گویی و خشم تو را نشان می‌دهند، از جنس پر هستند؛ در حالی‌که تو به چیزی از جنس آهن مذاب نیاز داری. این چیزی‌ست که رضایتت را فراهم می‌کند. همان چیزی که نیست. کلماتی از جنس آهن مذاب...

۲۰ فروردين ۰۰ ، ۲۳:۱۲ ۰ نظر
آ و ب