بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

تا آن صفا و صمیمیت...

در زندگی همه چیز به همه چیز ربط دارد. از نام‌ها که علمش را حضرتش به پدرمان آدم آموخت تا کِی در کجا زاده شدن. داشتم به تقدیمیه‌ی "افسانه"ی نیما فکر می‌کردم. "... اما او اهالی کوهستان را به سادگی و صداقتشان خواهد بخشید." میرشکاک در گفتگویی گفته بود که علت سرایش اینگونه‌ی اشعار نیما برایش نامعلوم بوده تا آنکه در سفری به زادگاه او رفته و با حضور در آنجا تازه توانسته بفهمد که چرا نیما اینگونه شعر گفته است. میرشکاک با مشاهده‌ی حضور بی‌فاصله‌ و تودرتوی کوه و باران و مه با زندگی رازش را حل کرده است. و من آرارات را می‌دیدم در پوشش سفیدی. و بعد کوه‌های سخت و سرد و خشک و بی‌گل و گیاهی را که دورادورم را احاطه کرده‌اند و از هرجایی در این اطراف می‌توان هم دوقلوهای آرارات را دید و هم آن کوه‌های عبوس را. در جوانی‌‌ام وقتی که غریبه‌ای زادگاهم را می‌پرسید و می‌شنید ماکو، می‌گفت داش ماکو داش ماکو. پدرم هر از گاهی در جنون یادآوری روزهای پرغوغای جوانی‌اش می‌گوید: بازرگانلی‌یام، قلیجی گانلی‌یام. همه چیز به همه چیز ربط دارد و هم زادگاه و هم محل زندگی‌ فرد بر خلق‌وخوی انسان تأثیر می‌گذارد و حالا می‌توانم ببینم که زادگاه و محل زندگی‌ام تأثیری بسیار بزرگ بر من داشته است و هم استواری و صلابتی از آن‌ها به یادگار دارم و هم خشکی و سردی‌ای که چون سایه‌ای بزرگ به روی زندگی‌ام می‌افتد. چین و چروک سال‌ها و تنهایی سربرافراشته و نه دلگیری از ابری که می‌آید و نمی‌بارد و نه از آفتابی که می‌آید و گرم نمی‌کند و ماه که از دور هم روشن می‌کند زندگی‌ام را. که از من اگر بکوچند آدم‌ها و به تاراج برود تمام به‌دست‌آمده‌ها، چون چون تک‌کوهی وحشی، عبوس و بدوی بر جا و سر پا می‌مانم. حالا از بودن به شدن قدم باید بردارم و مسئولیت این کار را بپذیرم. محمود درویش اشتباه می‌کرد که می‌گفت "کاش سنگی بودم"؛ باید سنگ شد، باید کوه شد تا آن "سادگی و صداقت"... 

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۴ ۰ نظر
آ و ب

نارنجی فریبا...

موهایم را نوازش می‌کند زنی با دستان حنابسته. در دستانش رد محزون جوانی‌ رنگ‌باخته‌اش. می‌آشوبد آرام موهایم. سینه‌اش مخزن سال‌ها، ستم‌ها. چه‌ها از سر گذرانیده و چه‌ها را تحمل کرده و چه‌ها هنوز نگذشته‌اند و مانده‌اند در جایی از اعماق قلبش. لب بسته تا برسد به امروز. تا برسد به نوازش موهایم. لبانش ترانه‌های حسرت می‌خواند، تنش آوازهای آرزو - که اگر بخوابم و بیدار شوم در هیبت دختری هجده‌ساله. حسرت تا به‌حال اینگونه کوتاه و عمیق توصیف نشده بود و نلرزانده بود قلبم را هیچ حرفش تاکنون به شکل این حرف. باخبر از غیرممکن بودن آرزویش مرا وصیت می‌کند ترک سیگار، دوست داشتن آدم‌ها، تحمل کردن زندگی و خوب بودنی ابدی. سرم در اختیار زنی با دستان حنابسته...

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
آ و ب

یک از صد...

اثری ندارند دندان‌های به غیظ و غضب بسته شده و دهان‌های به فحش و دشنام باز شده. اثری ندارند این زنجیرهایی که پااندازان به امید گرفتار کردن پاهایمان پهن می‌کنند در مقابلم. اثری ندارد، نباید که داشته باشد نگاه‌های آمیخته به نفرت و لعنت. بگذار سرنوشت با هر چه که دارد بیاید؛ تو با هرچه که نداری آغوشت را برایش باز کن. بگذار بادها هم‌نفس آتش‌های برافروخته پیش بتازند در افق دیدت. می‌‌خواهم ببینم، می‌خواهم خودم را در پایان این تونل وحشت ببینم، سالم و عبور کرده. بگذار قهرمان‌هایم بمیرند و باخبر یا بی‌خبر از قهرمان بودنشان، بگذار آنان را بکشند در میانه‌ی آن مقدس‌ترین نبردهای زمینی‌شان، آن نبرد برای زندگی و زیستن و زندگانیدن. بگذار تبرها بلند بشوند و بت‌ها فرو بریزند. حداقل خواهیم دانست که نباید بر بت دل بست. اگر سگ‌جانی، سگ‌جان بودن، اگر از هفت خوان گذشتن، پس گذشتن. اگر سنگ از دوست و  ستایش از دشمن، با هر چه، نیفتادن، سپر نینداختن، و خود را سپر کردن در بلاکش تمام این زهرلحظه‌های مدام. بگذار قلچماق باشند و خود را قلندر بپندارند. بگذار نامرد باشند و خود را رند بپندازند. بگذار باران‌های ما بر زمین آنان ببارد. بگذار شعرهای ما در گوش آنان خوانده شود. بگذار بوسه‌ها، خنده‌ها، آغوش‌ها سهم آنان باشند. بگذار خنده‌هایشان را تا اخر زندگی کنند، تیرهایشان را بیندازند، دشنام‌هایشان را بدهند و زندگی سگانه‌ی خود را مؤمنانه‌ترین طریق طی دنیا بپندارند. من در همینجا، عاری از هرچه مادی و معنوی و خالی از غیر و اغیار و تنها با تکیه بر خود، بی‌نیاز از آن مهرها و محبت‌ها و نوازش‌ها، حتی بی‌نیاز نواهای دلنشین، مناظر دلفریب، کتاب‌های دل‌خوش‌کن و امید‌های دل‌مردار خود را به فردا خواهم رساند. در فردای آن تونل وحشتی که می‌دانم خنکای آب و نرمای شن و گرمای آفتاب انتظارم را نمی‌کشد؛ دندان‌های سرخ از خون و دست‌ها گستاخ از درازی هم اما. با خون‌خنده‌ای بر لب که از درونش زندگی فوران می‌کند...

۱۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر
آ و ب

به عشق شما آقای جیلان...

با دل‎‌نگرانی به آینده می‌نگرم
با دلخوری به گذشته می‌نگرم
به سان یک مجرم قبل از اعدام
در اطرافم یک دوست صمیمی می‌جویم
آیا قاصد نجاتی خواهد آمد؟
برای بازگو کردن اهمیت زندگی
اهدافش، امیدهایش و علایقش
برای گفتن آنچه که برای من مقدر گشته
و دلیل چنین بی‌رحمانه ایستادن خداوند
در مقابل آرزوهای جوانی‌ام
کفاره‌ی خوبی، بدی، عشق و امیدها را
روی زمین پرداختم
آماده‌ام برای آغاز زندگی دیگری
سکوت می‌کنم و منتظر می‌مانم: زمانش فرا رسید.
در پشت سر ردی از من باقی نخواهد ماند
روح خسته‌ام را تاریکی و سرما خواهد پوشاند
روحم شبیه دانه‌ای خام، خالی از شیره
پژمرده شد در طوفان‌های سرنوشت
بوداده شد در آفتاب خشمگین زندگی...


سروده‌ی لرمانتوف در سال 1838
ترجمه از ترکی استانبولی

۱۳ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۴۱ ۰ نظر
آ و ب

#صداقت

+ آدما چرا عمل زیبایی انجام می‌دهند؟
_ چون زشت هستند.

۱۳ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۶ ۰ نظر
آ و ب

فرار و کرار...

در حالت هجوم و فوران یک حس، انگار تمام اجزای بدنم تبدیل به آن جزئی مرتبط با آن حس می‌شوند. در هنگام گوش دادن به تمامی گوشم. در هنگام تماشای زیبایی -انسان، منظره یا شی، به تمامی چشمم. در هنگام فوران قوه‌ی جنسی تبدیل شدن تمام بدنم به آلت جنسی خویشم. اما امروز غروب خودم را به شکل یک بینی دیدم. استخوانی، خوش‌تراش و نوک‌عقابی. تمام آن بوهای خوب و بد، درهم و قاطی، انسان‌واره‌هایی بودند که در مقابلم ایستادند و قسم که همیشه با تو خواهیم بود و آدم‌ها و خاطرات مرتبط با آنان را به یادت خواهیم آورد. در حافظه‌ی بویایی‌ات، که از طریق استشمام مجدد هر یک از ما، تمام روزهای شنیدن بویشان را دوباره و دوباره‌تر به یاد خواهی آورد. و بعد بوها بودند. بوی پوستِ پرتقال سوخته روی بخاری. بوی دارچین در چایی. بوی ادکلن‌ها، پارفوم‌ها، عطرها. بوی خاک باران‌خورده. بوی انار گلپرزده. بوی واکس، تاید، وایتکس. بوی برنج، گوشت، زغال. بوی کاغذ کاهی، جوهر، ماژیک. بوی عود، عید، لباس نو. بوی الکل، راکی، شامپاین، عرق سگی. بوی توتون، تنباکو. بوی گلاب، زعفران. بوی قهوه‌ترک. بوی ماست گوسفندی. بوی پیرمرد رو به موت. بوی گردن نوزاد. بوی گنداب. بوی استفراغ. بوی خون. بوی پا. بوی عرق، تن زن. بوی ناف، واژن. بوی شیر، پستان. بوی چوب تابوت...

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۱ ۰ نظر
آ و ب

تند و تیز...

مادام که گم خواهیم کرد و پیدا نه، از دست خواهیم داد و به دست نخواهیم آورد و خواهیم سوخت و نخواهیم ساخت، دانستن این واقعیات سبکی و رخوتی را برایم به ارمغان می‌آورد که خنکایشان پاهایم را آرام می‌کند و آرام‌آرام تمام تنم را دربرمی‌گیرد. هم راحت می‌شوم و هم رها. به من چه از حقایق؟ به من چه از چگونه چرخیدن دنیا؟ به من چه از زندگی؟ به من چه از یاد رفتن زندگی؟ مادام که با پیش رفتن، جهالت‌هایم از دانسته‌هایم سبقت خواهند گرفت و زیسته‌هایم مانعی برای فهمیدن تجربه‌هایم خواهد شد و توانایی زندگی کردن هر روز بیشتر از قبل سُر خواهد خورد و از دستانم خواهد لغزید...

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۰ ۰ نظر
آ و ب

با اختلاف...

سه‌گانه‌ی ابتذال ادبیات فارسی: بوف کور، ملکوت و روزگار دوزخی آقای ایاز...

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

ذکر چوب و گوشت...

در مشتی به اندازه‌ی یک قلب، آتشی داشتن و سرگردانی ندانستنِ چه کردن با آن آتش. چه را باید بسوزانم؟ خود را؟ دیگری را؟ قصه‌ی قدیمی تر و خشک؟ چه؟ چه را؟ چرا؟ چشمانتان را که باز کنید، در مشتتان که آتشی ببینید در هوس بلع، در رویای فتح، در خواب برتری و هذیان استیلا این آتش را نصیب چه می‌کنید؟ گذشته‌ها برای چنین کاری خوب اما بیش از حد بزرگ‌اند. برای سوزاندن گذشته‌ها باید دوره ببینم و آواره‌ی شهرهایی بشوم که پاهایم از آن‌ها  بریده شده است. آینده هم خوب نیست. آینده خیس و تر است. از دلایلی که می‌دانی هر چه کنی گر نخواهد گرفت. آدم‌ها ارزشش را ندارند. آدم‌ها همیشه سوخته‌اند و ساخته‌اند و نتوانسته‌اند خود را از خفت تسلیم در این چرخه آزاد کنند. دیگر چه می‌ماند؟ دیگر چه چیز ارزش این آتش نامقدس را دارد؟ خود؟ که کاش توانم بود بر شهادتی در سوختنم. آتش که از مشت ببرم در قلبم و از آنجا به جای خون، شعله‌های زردنارنجی پخش بشوند در سراسر تنم و منظره‌ای لذتبخش خواهد بود، قول می‌دهم. شاهد سوختن چشم‌ها، لب‌ها، رگ‌ها، سینه‌ها، ناف بودن و سرریز شدن سوی پایین و جنسیتی به یکباره محو شده و از پی این ناجنسیتی اغواگر، رفتن تا پاها و بادها که بوزند و پراکنده کنند خاکسترهای خودم را، ذره ذره... در همین فکرها بودم که گفت اینقدر صورتت را نزدیک آتش نکن. گفتم بیا بازی کنیم. بگو آیا تو از علی و  من از تو مستحق‌تر نیستیم به این آتش؟ نیستی؟ نیستم؟ نیستیم... گفتی نمی‌دانم در کجای کتابش گفته که آتش از ماست. خود ماییم که می‌سوزیم. خود ماییم ان شعله‌های بالارونده و پایین‌آمده و تن ما، خود ما که هیزم و ملعبه‌ای برای گر گرفتن بیشترش در گرفتاری ابدیتی سوزان. خواهیم سوخت. آه. که حق همین، که درست همین، که چه خوب که خواهیم سوخت، که چه تصور خوب و جذابیست سوختن، همیشه سوختن، تا همیشه‌ها سوختن، در هر دم سوختن، تنها و تنها سوختن، چشم که فقط آتش و شعله خواهد دید و خود هم متعلق به آن شعله‌ها و آتش، به یاد نخواهد آورد آن آتش در دست را...

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۰۸ ۰ نظر
آ و ب

حرمان‌ها و هیجان‌ها...

سرها بالا، سینه‌ها سپر، نفس‌ها گرم، قدم‌ها محکم، نجواها هماهنگ، پاها سنگ، دست‌‌ها خنجر، گوش‌ها کر. هر کس در جنگ بی‌پایان خود. آنچه زندگی می‌نامندش. هم جلاد و هم قربانی. هم پیروز و هم شکست‌خورده. هم از دست داده و به دست آورده. هم گم شده و هم پیدا کرده. هم حمله کرده و هم پاتک خورده. هم ستایش شده و هم سرزنش شنیده. هم ظالم و هم مظلوم. هم گرسنه و هم سیر. هم سرخوش و هم سرخورده. هم سرافراز و هم سراندخته. هم سالم و هم مجروح. تمام نبردها، تن‌ها، آدم‌ها، خون‌ها، خاک‌‌ها، زنده‌‌ها و مرده‌ها در درون آدمی. هر کس در جنگ بی‌پایان خود. هر کس در درد خود. هر کس در فریاد، تسکین، تخدیر، نقصان، فتح و شکست خود. یک انسان در مقابل تمام زندگی. یک زندگی در مقابل تمام انسان‌ها. هر کس در جنگ بی‌پایان خود. سرها بالا یا پایین...

۱۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
آ و ب