بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

رها کردن‌ها...

روی لبه زیستن و تا پرتگاه رفتن اما پرت نشدن و تمام دلهره‌ی پرت‌شدگی را چشیدن. در یک قدمی نشدن‌ها و در لحظه‌ی رسیدن، نرسیدن‌ها. همه چیز مرا بیشتر از قبل به این حقیقت متقاعد می‌کند که دچار لعنت زندگی‌‌مردگی هستم و تا زنده‌ام این نفرین دست از سر من برنخواهم داشت. آینده، آینده‌ای صاف و واضح در مقابلم از چیزهایی که اتفاق‌هایی که خواهد افتاد و توهایی که هر بار بهتر از قبل خواهی شکست و لعنتی که با من به قبر داخل خواهد شد و با من از آن خارج نخواهد شد... 

۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۰ ۰ نظر
آ و ب

بهانه‌ها...

مشغول شدن به انتخاب بین بد و بدتر، همیشه یک پیام مخفی دارد؛ خوب از میان رفته است...

۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۶ ۰ نظر
آ و ب

که رعایت نمی‌کنند...

آن خط ظریف میان خوش آمدن/نیامدن با خوب/بد بودن...

۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۴ ۰ نظر
آ و ب

کمی چپ ولی دقیق...

"عده‌‌ای تازه به دوران رسیده‌ی طبقه متوسط حشری فکر می‌کنند با دفاع از آزادی شرب خمر، سکس، رقص و .. در حال کنش سیاسی-انقلابی هستند. این موجودات گیج، نوکیسه، حشری، تازه به دوران رسیده و ... نمی‌دانند که برای طبقه‌ی سرمایه‌دار آنچه مهم است، فراهم کردن شرایط تداوم انباشت سرمایه و حفظ سلطه‌ی طبقاتی‌ست و برای این دو هدف تن به هر اصلاحی خواهد داد و با فرم‌های گوناگون فرهنگی و اجتماعی کنار خواهد آمد. این حشری‌های تازه به دوران رسیده در بهترین حالت گیج و نادان و در بدترین حالت بندگان خدایگان سرمایه هستند که خودارضایی سیاسی خود را مبارزه می‌پندارند."

۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۰ ۱ نظر
آ و ب

دمادم...

دلداده‌ی دفن در دل دریاهای دور دردمند...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۵ ۰ نظر
آ و ب

حال آن که...

مسئله، تنها توانایی شنیدن صدای بلبل‌ها از میان عرعر خرها نیست؛ مسئله توان دل بستن است. دل بستن بیشتر از صرفِ وجود داشتن و بودن، به مقدار مشخصی از قدرت و توان ایجاد بهبود وابسته است. و این قدرت، هم شامل کمیت و هم دربرگیرنده‌ی کیفیت است. چنان قدرتی که نظم موجود را به هم بزند، چیزهایی را زیر و زبر کند و تا حد امکان، هر چیزی را در جایی که سزاوار آن است، بنشاند. علاوه بر این‌ها، توان وعده دادن و ترسیم یک وضعیت موعود را نیز داشته باشد تا دل‌بستگان بتوانند با قدم‌هایی نسبت خود را با وضعیت موعود و نیز فاصله‌ی موجود تا موعود را درک کنند. در صورت بروز جرقه‌هایی از شکست، ناامید نشوند و وا ندهند و با انگیزه‌ای بسیار بیشتر از قبل برای برآورده‌ کردن خواسته‌های خود تلاش کنند. تمام این‌ها در فضایی رخ می‌دهد، ایمانی سنگ‌وار به توان تغییر داشته باشند و از طریق اصلاحات انجام‌شده، حرکت خود و گروه خود به سوی نقطه‌ی آرمانی موعود را احساس کنند. در غیر این صورت، هر چیزی، کوچک‌ترین‌ها حتی و مخصوصا، می‌توانند تبدیل به یک جرقه برای انفجار بزرگی از ناامیدی و شکست بشوند و به دلیل خشم انباشته در خود، نمی‌توانند به بهبود ختم شوند و محکوم به پسرفت هستند...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۴ ۰ نظر
آ و ب

دومینووار...

این‌گونه شروع شد که روزها را قاطی کرد. نمی‌توانست تشخیص بدهد امروز چه روزی‌ست. دیروز و فردا را هم. بعد این گیجی، به کارها کشیده شد. چه می‌کرد؟ چه باید می‌کرد؟ چه کرده بود؟ و بعد از این‌ها، به صورت طبیعی آدم‌ها را نمی‌توانست بشناسد. او که در مقابلش عاجزانه نشسته بود، کیست؟ دوست یا دشمن؟ آشنا یا غریبه؟ برایش بی‌معنی شده بود. از پی آدم‌ها، اشیا و از پی اشیا ... همه چیز. همه چیز را از یاد برد. دیگر حتی من را نمی‌شناسد. دیگر حتی خودش را نمی‌شناسد. تمام این‌ها هم از همینجا شروع شد. خودش را نشناخت، ندانست؛ بعد روزها، کارها، آدم‌ها، اشیا، همه چیز...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۴ ۰ نظر
آ و ب

بِیب...

چنگ و دندان‌های تیزی درآورده‌ای عزیزم اما این‌ها در من اثر ندارند؛ زوزه‌هایت را نگه دار برای کسانی که زیرخوابشان نبوده‌ای...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۹ ۰ نظر
آ و ب

خب خدا رو شکر...

تا دقیقه‌ی هشتاد، هشت هیچ جلو بودم؛ گفت اگه نتونی دو رقمیم کنی، یعنی بازی بلد نیستی. نُه هیچ بردمش...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۸ ۰ نظر
آ و ب

تا تمام شدن...

که سکوت؛ در خود، از خود، با خود حرف زدن...

۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر
آ و ب