بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

که تندتر از همیشه...

من شک نمی‌کنم در شکوه شب. من تردیدی ندارم در توان تنم. دیرآشنای لب‌های شب و لبه‌های شکم اما در این یک مورد به اندازه‌ی نامم مطمئنم. خیسم می‌کنند هنوز موج‌های آب‌های راکد. همراه آب و آتش، سیب و انگور، صلیب و سنگ عبور می‌‌کنم از کرانه‌ها، لبه‌ها، لب‌ها، شب‌ها، شبه‌ها، شبح‌ها...

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر
آ و ب

باید...

آدم‌ها خسته‌ام می‌کنم. نه این‌ اشتباه است. ما آدم‌ها همدیگر را خسته می‌کنیم. با حرف‌ها، فضولی‌ها و سوال‌های بی‌مورد. این آخری، آدم‌ها مرا با این آخری خسته می‌کنند. چرا چاق نمی‌شوی؟ چرا ازدواج نمی‌کنی؟ چرا ادامه‌ی تحصیلات نمی‌دهی؟ چرا موهایت سفید می‌شوند؟ چرا کتاب می‌خوانی؟ غار. شاید باید شروع کنم به درست کردن یک غار. بعد بروم داخلش و آنجا زندگی کنم. هر از گاهی هم سری بیرون بیاورم به نظاره‌ی آدم‌ها، زندگی و جنب و جوش بی‌پایان آنان...

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۶ ۰ نظر
آ و ب

خبر از ورای پرده...

نجیب فاضل آنجایی که وعده‌ی بازگشایی ایاصوفیه را می‌دهد. نجیب فاضل آنجایی که می‌گوید تو را در نیستی‌ات پیدا کردم/ رها کن سایه‌ات را در وهمم. نجیب فاضل آنجایی که می‌نویسد خواهیم مُرد، مژده‌ها باد، مژده‌ها باد/ بر ربی که مرگ را هم می‌میراند سجده‌ها باد، سجده‌ها باد...

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۳ ۰ نظر
آ و ب

اینا همش مسافرته...

جا خواهم گذاشت سیگار و فندکم را. از یاد خواهم برد برداشتن کلاه‌های دستباف مادرم را. اهمیتی نخواهم داد به دفترها، کتاب‌ها، عکس‌ها و بلاهایی که بر سرشان خواهد آمد. چمدانی نخواهم بست. بلیطی رزرو نخواهم کرد. یادداشت خداحافظی نخواهم نوشت. آخرین بار آن‌ها را دور هم جمع نخواهم کرد. مدارک شناسایی‌ام لازم نخواهد بود. آخرین بوسه، آخرین لمس، آخرین وداع و آخرین نگاه را بر آنان نخواهم بخشید. در یک روز بارانی بهاری خواهم رفت...

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۹ ۰ نظر
آ و ب

بی‌چشمِ افسوس‌خور...

پنج سال این کلمات در من بودند، حمل کرده و نگفته بودم به هیچ‌کس، به هیچ‌کس. در نجوای آرامم در گوشت متوجه نشدی اهمیت این کلمات را و نگفتن و نگه داشتن و ندانستن هیچ‌کسش را. بی‌خبر از سنگینی شانه‌هایم در حمل این حروف و کلمات در تمام این سال‌ها. نمی‌توانی بدانی و نخواهی دانست پربارانی آن سال را. که خودم هم گاه و ناگاه از یاد می‌برم تمام آن هیجان ته‌نشین شده را. اما راحت شدم، راحت و سبک. مثل آدمی که وصیت‌نامه‌اش را نوشته باشد و فقط باید برود به آن زمین نشان‌کرده تا در "شبی عروس" خود برقصد. این گوش‌های محرمت، این لب‌های کم‌حرفم، بهترین آنچه را که می‌توانست به تو تقدیم کرد. می‌توانم راحت‌تر بمیرم حالا. می‌توانم راحت‌تر بمیرم. می‌توانم بمیرم...

۲۱ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

شاید هم نشاید...

می‌پندارند که قوی و مغرورم؛ حال آنکه من می‌دانم ضعیف و زبون بودنم را. شاید هم اشتباه می‌کنیم. هم آن‌ها و هم من. شاید هم پرده‌ها، فاصله‌ها، گمانه‌ها ما را منع می‌‌کند از درست و دقیق دانستن. هم ‌آن‌ها و هم من را. شاید هم قوی و مغرورم و هم ضعیف و زبون. ما را به خطا وا می‌دارد این رنگ‌ها، حرف‌ها، بروزها. شاید، شاید، شاید. شاید هم در آن میانه‌ام. در جای غلط. شاید هم این را هیچکس نمی‌داند. نه آن‌ها و نه من...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۳۸ ۱ نظر
آ و ب

که مست بذر کاشته...

دست کشیدم به خشکی برگ‌هایشان. بو کردم تلخ سرکشان ساقه‌ها را. سرد بود خاک خفته، بی‌جان بود سبز زمین. خندیدم به ریشه‌ها، همیشه‌ها. و گفتم "سلامتی باغبونی که زمستونش رو بیشتر از بهار دوست داره"...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۳۲ ۰ نظر
آ و ب

حق درویش...

شعرهایی که باید در شب خواند. صداهایی که باید در شب شنید. در شکوه‌آمیزترین ساعاتی که می‌توان دید، شنید، خواند، به یاد آورد، نوشت. در تاریک‌ترین و ساکت‌ترین ساعات شب. روز شکوهشان را می‌کاهد. جلوه‌ای ندارند در روشن شلوغ روز نشستن پای این صداها، کلمات، رنگ‌ها. در شب، در نبض پرضرب شب. زنده که شب‌ها هنوز پاهایم را می‌برد از زمین؛ در آن نامعلوم مکان آویزان...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۲۹ ۰ نظر
آ و ب

شوکران ساختن...

بی‌توجه به نوع موسیقی‌ای که گوش می‌دهم هدفون و اسپیکر دو تجربه‌ی کاملا متفاوت شنیدن را برایم به ارمغان می‌آورند. هدفون با کمی بی‌فاصلگی و صداهایی درونی شده و انگار از درون آدمی در سرم پخش می‌شود و این شبیه به چرخاندن چاقو یا یک استخوان تیز در درونم است. در گوش دادن با اسپیکر اما انگار در درون مایعی غلیظ خوابانده شده‌ام و رفته‌رفته بیشتر در درون آن مایه مدفون می‌شوم، بدون آنکه درونی بشود، با نوعی احساس بیرونی و دربرگیری تمام سطوح بیرونی‌ام همراه است. حالا کدام بهتر است؟ جزئی از عمق یا کل سطح؟ سر کشیدن شوکران یا خوابیدن در میان شوکران؟ و چیزی که از قلم می‌افتد: کسانی که شوکران درست می‌کنند...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۱۳ ۰ نظر
آ و ب

خوشگل هم...

دختره فکر می‌کرد "1984" درباره‌ی جنگ جهانی دوم است و من بیست‌ویک سال سن دارم. او یک احمق بود...

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۰۵ ۱ نظر
آ و ب