اما مرهم، نمک میشد روی زخم و دست اگر میبردم به آتش؛ تا از فریب تازهای، بیاسایم در غنودگی فراموشی زخم...
اما مرهم، نمک میشد روی زخم و دست اگر میبردم به آتش؛ تا از فریب تازهای، بیاسایم در غنودگی فراموشی زخم...
پژمردگی. یک کلمه و توصیفی اینسان جامع و دقیق. خود را پژمرده احساس کردن و دیدن و دانستن و پنداشتن. چه انتظاری میتوان از یک پژمرده داشت؟ چه انتظاری باید؟ که رنگهایش دل را میآزارد و هنوز بودنش، خاری در چشم خودش و تلاش برای باز گرداندن حیات، حس سرزندگی و رغبت به زندگی، محکوم به شکست. حتی ارزش مزین کردن جایی را هم ندارد. سخت باشد عرضهی چیزی بر دیگران زمانی که خود شرمساری از دیدنش. با یک پژمرده باید چه کرد؟ کجا آن را پیدا کرد؟ کجا به دنبالش گشت؟ جز در میانههای کثافت و آشغال؟ جز در زیر تلی از زبالهها و تفالهها؟ گفته بودم پژمرده؛ خط زده بود انتظار شبنم را و نمانده بود خط نکشیدهای...
شب بود و خواب، کابوس بود و تب و تاب. صدا گوشهایم را خراش میداد. هیاهو و صدا. سر و صدای در که زده نمیشد، کوبیده میشد. پریشان و آشفته، نیمه خیس و عرق کرده پا شدم. لخت بودم لای لحاف. مشتی پوست و گوشت عریان عاری از فکر. تیز رفتم برای دیدنِ که بودن. درنگی نداشتم در باز کردن در. نمیشناختمش. سرخ بود. از سر تا پا. سرخ غلیظ خوشایند خون. چشم و گوشش سر جا، بینی اما دراز نعوظ عورت. لب نداشت. نه بالایی و نه پایینی. نه لبی و نه ردی از لبی. در دستهایش یک استخوان، مایع سرخ تیره و شلاق سیاه. استخوان، خالی و مایع، شراب و شلاق، چرم. باز کرد آغوشش را. دیدم، دیدم که هر چه استخوان و شراب بود را در سیر قهقراییشان به زمین، رها کرد. شلاق اما در دست داشت هنوز؛ توان دل کندن از آن را نداشت هنوز. صدای استخوان و شره کردن شراب روی زمین دیوانهام ساخت. در فاصلهی نگاه از زمین تا دست، تا چشمش، به او، فریب مهربانی آن چشمهای فراری از یادم برد وجود شلاق را. جمع کردم استخوان را و به دندان بردم و شراب را در زمین، از روی زمین لیسیدم، با شهوت ولع تا اخرین ذره. مکیدم تمام استخوان را. شلاق که فرود آمد رویم، جرأت کردم برای یک بار دیگر نگاه کردن در چشمهایش. لب داشت این بار و خندهای هم رویشان، کریه و ملیح. شب بود و خواب، کابوس بود و تب و تاب...
آنک برف و باد و بوران، آنک فوران فاجعه، آنک حرافی با آینهها و سایهها، آنک اتصال دست به گردن گُرگرفته، آنک رقص نامنظم و ناموزون کلمات و واژگان، آنک قدم در دیار بایر بیبار، آنک کوران بورانهای برباد دهنده، آنک ازهمگسیختگی اجزای روان بیمقصد، آنک خداحافظ خاکستری و سلام سیاهی...
تمام گذشته دودوارانه از میان لب و دهانم به بیرون میجهد و چشمم از این هوای ناپاک، هوای کدر عاجز میشود از دیدن لحظه و نگریستن در اکنون من؛ نیامده و آینده، نثار شما ای دستان و پاهای بیطاقتم...
بیشترین ظلم و ستمم در هشت سال اخیر، برای شما بوده است؛ کاش میدانستم شما را خود جدا کنم و بگذارم برای مدت طولانی استراحت کنید، انتظاری از شما نداشته باشم و هست سال کم فعالیت را به جای هشت سال پرکار برایتان به ارمغان بیاورم. این کمترین حق شماست که از شما دریغ میکنم. از این بهتر، انتخاب یک چاقوی تیز و افتادن به جانتان و بیرون کشیدن شماست و سپس در آن حال جدا و تنها، گفتنِ این که استراحت کنید رفقا، استراحت کنید عزیزانم. دیگر آسیب نخواهید دید. ستمم را از شما دور میکنم. به شما امکان استراحت را میشناسم. میبینی کلمنتاین؟ این هم از بدبختی امروزم؛ مرثیه نوشتن برای چشمان سرخ شدهام که گودی سیاه زیرشان، بهترین راویانِ منِ این سالهایند...
متأسفم عزیزم، حنجرهات برای پرندهای که منقارش را بر پنجرهات میکوبد، حرفی برای گفتن ندارد...
عادت کرده به عادت نکردن
وداع گفته هر سلامی را
زنده از انتظار مرگ...
تزلزلها و تردیدها؛ نمیدانم چرا این همه شک و تردید به قاطع واحد مستحکمی ختم نمیشوند. اینها همیشه در حساب و کتابهای آخر شبم اضافه و بیرون از دسترس من میمانند. جایی در خودم برایشان پیدا نمیکنم و نمیدانم باید آنها را کجا بگذارم و به چه یا که نسبت بدهم و با آنان چه رفتاری را در پیش بگیرم. چرا مرا با قطعیت قتالهی یقین آشنا نمیکنی پس...
کمی باید وقت بگذارم. بعضی چیزها را از بین ببرم و با نیروی بیشتری به سوی بعضی دیگر، هجوم ببرم؛ غیر لازمها را باید دور بیندازم و لازمها را هم باید یک بار دیگر از نگاهم بگذرانم و مهمترینها را باید و باید در ابتدا قرار بدهم. وقت تنگ است آقا، وقت همیشه تنگ است. برای همین باید تشخیص بدهم. لازم را از غیر لازم، مهم را از غیر مهم، خوب را از بد، اول را از آخر. با کنار گذاشتن غیر لازمها و غیر مهمها و بدها و آخریها، تصویر واضحتری به دست خواهم آورد و از این طریق خواهم دانست و از این دانستن، استفاده خواهم کرد. هر چند خستگی بیشتری را به روزهای کوتاه خواهم افزود و اطمینانی هم از درست بودن این کارها ندارم اما آیا انجام دادن این کارها، به کشتن احساس اتلاف و بیهودگی کمکی خواهد کرد؟...