+ تو که نمی ترسیدی از زخمی شدن، پروایی نداشتی از دیدنش. چرا دور شده ای از خودت؟
_ چون دیگر از این یکی جان سالم به در نمی برم...
+ تو که نمی ترسیدی از زخمی شدن، پروایی نداشتی از دیدنش. چرا دور شده ای از خودت؟
_ چون دیگر از این یکی جان سالم به در نمی برم...
یک روزی از اینجا خواهم رفت و دلم برای هیچ کس و هیچ چیز تنگ نخواهد شد...
+ گفت اگر فقط یک بار دیگر، از رفتن حرف بزنی من دق می کنم و می میرم...
شراب هایشان را نوشیده اند. کفش هایشان را درنیاوره اند و شیر گاز را باز کرده اند و خوابیده اند؛آرام، باوقار و طولانی...
از دست دادن چیزی که حتی فرصت داشتنش را نداشته ای؛ خالی شدن وجودت در حسرت یک لحظه داشتنش...
بهار
فاصلهی بازو تا بازوی توست
خوشا
از
زمستانهایی
که کشتم برای تو...
هر چقدر هم بگویی فراموش کن؛ برای فراموش نکردنت همه چیز و همه چیز و همه چیز...
در مه و غبار و الکل. روایتِ واپسین در راه است. پسِ دودِ سیگار...
این روزهایِ من اسمش زندگی نیست. مستهلک شدن دمادم. پوسیدن. پرپر زدن. مروت ندارد این لامصب. کاردِ دندانه دندانهی مدام است که از پس گردن- از قفا- میکِشد. از رگ و ماهیچه میگذرد، در پشت حلق رها می کند. به این می گویند بسمل شدن. دیدهای؟ پایت را بردار از گردهام. بگذار جان بِکَنَم...