دیر دانستم کلمنتاین؛ روح با هنر مست میشود و لب با بوسه و تن با زخم...
دیر دانستم کلمنتاین؛ روح با هنر مست میشود و لب با بوسه و تن با زخم...
تویی که در نگاه خستهی عصیانگرم
خاک تیره میپاشی
که بر پاره پیراهنم
باد سرد میخندانی
تویی که زهر بر نوشدارویم چکاندهای
میخواهمت و نمیخواهمت
چنان که کودک قهرکرده مادر را...
سیاهی لزج شب سرد و افتاده در ته چاهی تاریک که نور ماهش نیست. هی دست بر دیوار بردن و بالا رفتن و افتادن و خسته و ناامید قانع به این سرنوشت پست. نه انگشتی مانده و نه ناخنی و نه نایی برای بالا رفتن. عاجز. ناتوان. بازنده. نه از آن بازنده های خوب که کل سالن برایش کف و هورا می کشند. نه. از آن بازنده هایی که آرام، زمانی که همه غرق در برندهاند از گوشه میدان بیرون می رود. سیاهی. سیاهی. سیاهی. شب. نمی دانی چندمین سیگار است که دودش را به درون فرو می دهی و این رقص مدام مستانهوار کلمات در دهان و این رود جاری هیمشه ختم شونده به تو، به تن تو. صداهای تیز مردی پس از گریه های طولانی و خیره در شعله گر گفته آتش در خیال این که من درختی بودهام که جایی ریشه دواندهام و هی نمیدانم های جنون وار و های گریستنهای خشک و وای نلمسیدن تنت برای هزارمین بار. زانو بغل کرده شمارش ستارهها و مرور شعرها و تورق دفترها و زمزمه ترانهها و این شومفکر که دستی بر تنت میچرخد و به سوی دکمههایت میرود و دکمه اول و دوم و سوم تا آخر. تماملختِ تنت در مقابل چشمانش و از گرمای نفس تو جان یافتن و بوسه از تو و بوسه از او و دیدن جهنم در چشمت و به هیچ شماردنش و اشتباه گرفتن دهانت با دهانش. آخ. سهم او از تو تمام تنت و سهم من همین شب و کلمه و حسرت. نفرت آغشته به بیتفاوتی محضی عمیق، آنقدر عمیق که دیگر حتا گمانم اسمم را هم از یاد برده باشی و نگاهم را نشناسی. دیگر بدون تو نمیمیرم. اینجا دارم بدون تو میپوسم لعنتی. میپوسم. با تمام شهوت و تمنا و خشم پناه از تو به جوهر. از نعوظ برای چیزی نزدیک. ارگاسم با صدای قلمی که تن کاغذ را جر میدهد و بوی غلیظ جوهر و لام کشیدهی منزل و کلاه کوچک بر سر الف و های نجیب سر به زیر انداختهی مه و شین دنده دنده دندهی عاشق و کاف خنجر شکل کُش و شداد مشدد عیار و این سکوت منتهی به سکون کجاست؛ "منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست؟"...
+ دارم اینجا بدون تو میپوسم...
دوست داشتم ابراهیم وار، بی هیچ شک و تردیدی به میان آتشها بپرم و خنجر بر گلوی عزیزترین اسماعیلام بگذارم و آواره بیابانها شوم و با تبری در دست بزرگترین بتها را بشکنم و بشارت اغیار درباره اسحاقام را باور کنم. سخت اما مومن. طولانی اما باارزش...
از من استخوانهای باقی خواهد ماند که تو را دوست خواهند داشت؟...
بعد از فراق، زیاد به آیینهها خیره مشو؛ زیرا از چین و چروکهای صورتت پریشان خواهی شد...
+فراق، تنها چیزیست که از جهنم میدانم...
هرچقدر برایت بنویسم باز هم انکارم خواهی کرد اما زیباتر از آن چشم های سیاهات، نگاه نافذت بود که هزار یادگاری بر قلب آدمی می گذارد و رویاهای مادر مرده را در آدمی زنده می کند و کابوس نبض از یاد برده را در آدمی به جریان می اندازد و با هر بار وقوعش هزاربارهتر شوق زندگی و تحمل تمام ناملایمات را در آدمی ممکن میسازد و می دانی چیست؟ در نگاه تو مردان زیادی مردهاند...
برای تو اما غروب مهآلود و نم نم ریز باران و تشویش همیشه دیر بودن و اضطراب هرگز نرسیدن و لغزیدن پا در لحظه آخر و شکسته شدن تمام پل ها و گم کردن مقصد و سرگردانی در زمین های ناشناخته و بی زبانی زبان ها و سکوت چشم ها. در پس زمینه فریادهای به آمیخته شاهین و نامجو و حتا آدریان...
کاش میدانستم آخرین نگاهت بر چه میافتد. آنگاه تلاقی را منع میکردم...
آنقدر ببوسیام که خون از لبم جاری شود
آنقدر ببوسمات که لبم بر لبت دوخته شود....