بیابان طلب

در بیابان طلب گرچه ز هر سو خطری‌ست/ می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش...

غافل شو...

خیابان را آمدیم پایین. شب بود و کسانی پشت پنجره به انتظار ایستاده بودند. مثل ما که داشتیم از کنار درختان می گذشتیم و گذشته را تماشا می کردیم. باور نمی کردیم. باورمان نمی شد. پر از شک بودیم و زندگی همان روشنی دَم بود. همان حباب نقش بسته بر شیشه. تیره و تار و پر از ابهام. چه باورش می کردیم یا نه. مثل وقوع باران در بیابان...

۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۹ ۰ نظر
آ و ب

مغموم‌ناک...

اگر از عشق، اگر از شهوت، اگر از زندگی؛ همیشه تو...

اگر از عجز، اگر از حسرت، اگر از مرگ؛ همیشه من...

اگر از بُعد، اگر از نفرت، اگر از برزخ؛ همیشه ما...

۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

و دور خواهم شد...

من اما می‌دانم که روزی، نه چندان دیر، لابلای بیهودگیِ روزها و بی‌فایدگیِ شب‌هایم، مجبور خواهم شد همان کلماتی را برایت بنویسم که "احمد عارف" برای "لیلا"ی دوست‌داشتنی‌اش نوشت: پس می‌خواهی ازدواج کنی؟ حتما عاشقش شده‌ای. امیدوارم خوش‌بخت بشوی." تف....

۱۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۱۴ ۰ نظر
آ و ب

باغ‌های زمستان...

با چشمانت ذکر باران بگیر
دلت گرفت اگر
و مرا به یاد آر
از یاد رفته
از یاد رفته
از یاد رفته...
شب‌ها
همیشه
همین ساعت
خوابم نمی‌برد
گاهی
همین ساعت‌ها
از خواب می‌پرم
زنِ محبوبِ من
دست‌های کوچک سفیدی داشت
که خوابِ درختِ کهنسالِ کوچه را نمی‌آشفت
دوستم داشته باش
من از پله‌های زندگی
بارها افتاده‌ام
و حال دست و پاهایم
کبود، خونین، زخمی...
مادر گریه می‌کرد آن شب...

چرا نوشتم دوستت دارم؟
از تویی که می‌گفتی تمام حقیقت بازی بود.
تمام حقیقت بازی بود؟
پس 
من 
کدامین زمستان
دوستت داشته‌ام؟..
.
.
یک روز اگر نبودم
فراموش نکن
که نان داغ برای صبحانه 
واجب‌تر از نماز صبح است
و این که تو شکِ بینِ
رکعتِ دو و چهار بودی
و شکِ بینِ دو و چهار جایز نیست
و این که می شود
توی تاریکی
شعر خواند
گریه کرد
سیگار کشید
قرص خورد 
و برای همیشه خوابید...
.
.
من راه را از خلوتِ نامِ تو
گم کرده‌ام
منی که هر شب به انتهای خیابانی می‌رسیدم
_می‌رسم_
که
هرگز 
به تو نخواهد رسید...
فراموش نکن که
سماور برای عصرها واجب‌تر از نماز عصر است
و راستی
به مادرم خواهم گفت که برایت شال ببافد
سبز و ظریف و طولانی...
.
.
اگر از تو پرسیدند
می گویم
دیوارها برای من
و پنجره‌ها برای او.
اگر از من پرسیدند

بگو 
باران گرفته بود.
سرنوشت خوبی بود زندگی...
.
.
_ من غمگینم_
و 
این خلاصه‌ی من‌ست
_ تو زیبایی_
و

این خلاصه‌ی توست...

۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۲:۲۱ ۴ نظر
آ و ب

بیزارم...

نفرت‌انگیزترین چیز اما در دنیایتان عادی شدن بود. این خویِ پستِ عادت کردن و عادی شدن و بی تفاوتیِ محض. از یاد بردن چیزی که قبلا وجود داشته. که قبلا تا عمق گوشت و پوست و استخوان‌تان با آن درگیر بوده‌اید و حال آنگونه رفتار می‌کنید که انگار وجود نداشته . که از اول همان بوده که بوده. آه. فراموش‌کارانِ بی خایه‌یِ بزدل. به هر چیزی عادت می کنید و از هر عادتی زنجیری محکم و  نشکن و گسست‌‌ناپذیر برای خود می سازید. نه می‌خواهید بشکنیدشان و نه می خواهید دنیایی جدید بسازید. عادت کرده و خو گرفته به زنجیرهایتان روزی از پیِ روزی و شبی از پیِ شبی...

۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۴۲ ۰ نظر
آ و ب

آدم‌وار...

حوایی یا هوا؟
نمی‌دانم!
بی تو نمی‌گذرد...

۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۵ ۰ نظر
آ و ب

باید...

هی راه می‌روند و فحش می‌دهند و سیگار می‌کشند. یک روزی اما تمام می‌شوند؛ آدم‌های توی سرم...

۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۴ ۰ نظر
آ و ب

امتداد بی فایده ای دارند... نگاه‌ها...

چه فراز و نشیبی دارد نگاه‌ها...
آن هنگام که به شب نگاه می کنی و جز سیاهی نمی‌بینی...
آن هنگام که به آسمان نگاه می کنی و جز قفس نمی‌بینی...
آن هنگام که به زندگی نگاه می کنی و جز حسرت نمی‌بینی...
آن هنگام که به شعر نگاه می کنی و جز غم نمی‌بینی....
آن هنگام که به تاریخ نگاه می کنی و جز خون نمی‌بینی...
آن هنگام که به خدا نگاه می کنی و جز شرم نمی‌بینی...
..
.
چه فراز و نشیبی دارد نگاه‌ها
آن هنگام که به قلب‌اش نگاه می کنی و جز نفرت نمی‌بینی...
آن هنگام که به چشم‌هایش نگاه می کنی و جز عشق نمی‌بینی...

۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۳۳ ۰ نظر
آ و ب

مرا ببوس...

مرا ببوس برای آخربن بار...

صدای تیرو غل و زنجیر می‌آید. ناله و فغان نسلی که از مختاری‌ها و پوینده‌هاست. اما کجاست اختیار و پویشی؟ ما، نسلی که تماما در احاطه‌ی اندوه بودیم. سرو نبودیم و سر خم کردیم، چاره نبودیم و چاه شدیم، برای هم. با سیگارهایمان دود شدیم. نوشیدیم. مست کردیم. مخدر دیگر جواب نبود. اندوه جان‌فرساتر و جاودان‌تر از ما بود. ذوب شدیم و ریختیم روی سر آوارهایمان. دیگر نه میهنی مانده بود و نه وطنی و خاکی. بنفشه‌ای نمانده بود که کوچش افسانه شود در گوش قصه‌ها و فرهادی نمانده بود که صدا کند غصه‌ها را. صدا همان درد بود. نگاه همان بغض و گریه تنها مرهم. یک مشت دیوانه‌ی نامحرم، در خیابان‌ها به امیدی که به ناامیدی شبیه بود. خیابان‌هایی که بوی باروت می داد و نفت و خون. بوی دروغ و تزویر و تشریح اندوه بر قامت قلب‌هایمان. خونی که از سیاوشان می‌ریخت  و پامال می‌شد و صدای شوم خنده‌هایی که تمسخر ما را به فریاد میکشید. مرا ببوس. از بهار ما سال‌هاست که گذشته است. هیچ کدام از عقربه‌های ساعت و ورق‌های تقویم، آخرین بهار را به یاد نمی آورند. خوش‌بختی فسانه‌ی دیر و دوری‌ست. مرا ببوس که دیگر هیچ کودکی نخواهد خندید و هیچ درختی سبز نخواهد شد. مرا ببوس که کلمات بیهوده و بی جان و عبث شده اند. مرا ببوس برای آخرین بار... 

۰۳ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۶ ۰ نظر
آ و ب

که پناه تویی و خُم...

آن لحظه‌یِ خوشِ ضرب‌آهنگ گرفتن بر دیواره‌یِ لیوان و هجا هجا کردنِ حروفِ نامِ تو و امتدادِ لذت‌بخشِ زمان و در میانِ خواب و بیداری، چشم در چشم تو و دست بر گونه و شانه به شانه‌یِ تو و لب بر لبِ تو؛ هیچ شدنِ تمامِ دنیا و مافیها و تلخی‌هایش برای ساعتی و مستغرق در خیالِ خوشِ آغوشِ سپیدِ سرسبزِِ سراسر پیوسته‌یِ تو؛ بریده از مکان و دست شسته از زمان و معلق بین آسمان و زمین؛ سبک، چون پَری در باد. هیِ دوستت دارم‌هایِ دعاگونه‌یِ بلند و فراموش شده از تمامِ یادها و فراموش کرده‌یِ تمامِ یادها. فقط تو و تو و تو؛ بی هیچ گذشته‌ای و آینده‌ای. تنها. آن. دَم. حال. اکنون. تو. خماریِ چشمان و خیسیِ لبان و لرزشِ دستان. پناه بر خُم و پناه بر خُم و پناه بر خُم... راستی و مستی و اعتراف به تو در زیر فروغِ محوِ ماه؛ اشک را به مستی بهانه کردم و لب و زبان و دهانم جز به تو نچرخید و جز تو نگفت و این پژواکِ سنگینِ نامِ تو که نفس را بر من سنگین کرد و رفت و آمد و رفت و امد و رفت و آمد...سرخوش از می یا از تو یا از حرف زدن درباره‌یِ تو؟ تا انتهایِ زمان و مکان و همه چیز رفتن و برگشتن به آغاز. به زمستان. سرما. تو. پناه بر خُم و پناه بر خُم و پناه بر خُم...

۰۲ آذر ۹۸ ، ۲۲:۰۶ ۰ نظر
آ و ب