+ خوشبختانه غمها ابدی نیستند؛ کامو گفته بود...
_ بدبختانه غمها ابدی هستند؛ ونگوگ گفته بود...
+ خوشبختانه غمها ابدی نیستند؛ کامو گفته بود...
_ بدبختانه غمها ابدی هستند؛ ونگوگ گفته بود...
حتا در خواب هم نمیبینمت؛ زهی کوری، زهی کوری، زهی کوری...
شب، مه را گفت: من هستم. چیزی دیدنی نخواهد ماند؛ تو قطرات باران نشدهات را به خواب بسپار. مه گفت کوهها چه؟...
اولین خسران، اولین ناامیدیات، اولین باری که مطمئن میشوی امیدت اشتباه بوده، که بیهوده دویدهای، که برای مسابقهای تلاش کردهای که نتیجهاش از قبل معلوم بوده. اولین باری که قدرت جبر را اینقدر ملموس از درون خودت احساس میکنی، آن لحظهی عظیم فرو ریختن تمام باورها و شکستن تمام آرزوها و رویاها و در آغوش کشیدن حسرت... اولین کلماتی که پس از آن زمزمه میکنی "آخ که چقدر ساده بودم!" کی خواهد بود... آخ. کاش خبردار نشوم...
میگفت باران لعنت است که می بارد. به جزای این که... نه. فقط میگفت بارن لعنت است. نمیفهمیدم چرا اما میدانستم که اشتباه نمیکند. لعنت تک تک ما بود. باران لعنت است و همه چیز را با خود خواهد برد. همان بهتر که ببرد. همان بهتر که چیزی باقی نماند. باران لعنت است...
شبیه مه که نام ندارد
شبیه برف که صدا ندارد
صدایت نمی کنم
من از نامت کمترم...
من خوبم. من خوبم. من خوبم. میتوانم همینجا هزار بار بنویسم که من خوبم اما آدمها خستهکنندهاند. زندگی سخت است و روزمرگی کسالتبار کلمنتاین. خیابانی که هر روز بر رویش قدم میگذارم و شهری که در آن ننفس میکشم بویِ لجن میدهد. فقط ادامه میدهی و میشوی امتدادِ بیهودگی؛ در روزگارِ افتخار به این بیهودگیها و بطالتها اما من شرمسارم. اما من هنوز احساس میکنم جایی کم گذاشتهام. ادامه. امتداد. بیهودگی. نه برای این که دلیلی داشته باشم. نه. اتفاقا صرفا به این خاطر که دیگر دلیلی ندارم. آدم هایی که مرا میشناسند یک جور دیگر نگاهم میکنند و من هیچ چیز عجیبی در خودم پیدا نمیکنم. همه چیز در روتینترین حالت خود جریان دارد. تمام این نفس کشیدنها و زندگیها و آدمها. همه چیز. من کمی خستهام. کمی ناامید و کمی عادت نکرده کلمنتاین. به هیچ عادت نکردم. نه به نبودش. نه به این بیهودگی، نه به این زندگی لعنتی و نه به این خنجری که هر روز قلبم را خراش میدهد. برای حرف نزدن با تمام آدمها، تنها دو کلمه دارم: من خوبم...
میبینی زمستان؟
دیگر زور هیچ آفتابی به من نمیرسد
دیگر دستِ هیچ بهاری نمیتواند شاخههایم را لمس کند
دیگر در قلهام. جایی که هیچ کس به آنجا نخواهد رسید...
میبینی چهقدر بزرگ شدهام؟
دیگر در هیچ تابوتی جا نمیگیرم
دیگر هیچ گوری مرا نمیپذیرد...
میبینی؟
میبینی
چه باوقار، دیگر هرگز او نخواهم بود
دیگر هرگز نخواهد دانست
دیگر هرگز نخواهد فهمید...
میبینی
که چگونه جنون بر عقلام میخندد
و نوازشِ دستهایش را از شانههایم دریغ میکند؟
میبینی خاطره قدیمی؟
میبینی زمستان؟
میبینی که چگونه در تمنای چیزی
آنسوتر از سیاهی هستم؟
سیاهها کافی نیستند برایم دیگر...
میبینی
که دیگر هیچ چیز مرا نمیترساند
نه این روزهای سراسر ظلمت
نه این بیتو بودنهای یک، دو، سه تا ابد...
نه این سالهای بیشناسنامه
و نه گلوله
که رعنایی سرو را دو چندان میکند...
تو اما فراتر از اینها بودی. فراتر از هر بار دویدن به بیرون با صدای باران، فراتر از پناهِ روزهایِ بیپناهی، فراتر از حسرتی دفن شده در بغضی رهانشده، فراتر از یک بوسه غمگین، فراتر از یک آغوش گرم، فراتر از یک آرزوی پنهان، فراتر از یک راز رسوا شده، فراتر از مرهم زخمهای بی درمان، فراتر از شانه، فراتر از لب، فراتر از چشم، فراتر از یک شاهکار. تو اما فراتر از اینها بودی. حتا فراتر از یک حیوانِ برهنهیِ بدویِ زیبایِ پرستیدنی...
آخرش مادام، ما میمونیم و زخمای کهنه و انتظاری که هیچ وقت به وصال نمیرسه...