اگر ده بار زمین خورده باشی، یازده بار بلند شدهای. نفرت از عشق قویتر است؛ نفرت از عشق یازده بار قویتر است...
اگر ده بار زمین خورده باشی، یازده بار بلند شدهای. نفرت از عشق قویتر است؛ نفرت از عشق یازده بار قویتر است...
بعضی از شعرها را فراموش کردهام. همان قدر که بعضی از خاطرات زنده و شفاف در مقابل چشمانم حاضرند اما از بعضی دبگرشان چیزی جز ابهام و گنگی گیجکننده در یادم نیست. میگفتند زمانی قوی و قدرتمند هستی که توانایی صرف نظر کردن داشته باشی. قدرت رفتن و برداشتن و داشتن اما نرفتن و برنداشتن و نداشتن. اما برای من همیشه نادیده گرفتن چیز قویتری بود، بسیار قویتر از صرف نظر کردن. نادیده گرفتن. نادیده انگاشتن. که در این نادیدگی حتی تو اهمیتی هم برای آن چیز که نادیدهاش میگیری قائل نیستی. درست برعکس صرف نظر کردن که تو حداقل چیز خوب زیبای دارای ارزشی را میبینی و صرف نظر میکنی از رفتن به سویش. انکار در من قویتر است از این حذر داوطلبانه. نادیده گرفتن تمام چشمها و دهانها. و حالا قویترم از دیروز و پارسال و تک تک سال هایی که نفس کشیدهام. از تمام روزهایی که همآغوشِ انتظار بودهام و شبهایی که بوسه گرفتهام از لبان خونینش. از تمام بارانهایی که با لجاجتی کودکانه خیسم کردهاند و تمام سطرهاییی که پناه بودهاند اقلا روزی روزگاری. از تمام مستیهایی که هجا هجای حروف نام تو هشیارم کرده بود. از تمام از ساعات و زخمها و بیپناهیها قویترم. از تمام کلماتم...
.
.
.
حالا اما اگر آرزویی هم هست، که بتوانم آروزیش بنامم، آرزوی دفن کردن تو است. زنده زنده. با دستان خودم. گور. بیتابوت. خاکی که بیل بیل پر میشود در دهانت و میپوشاند تمام تن و صورتات را. تماشای عجز و ناتوانیات. فریادها و لابهها. ریختن خاک. شیونهایی که گم میشود لابلای خاک و گرد و غبار. از آن زیباتر چشمانت. آن التماس جا خوش کرده در چشمان زیبای سیاهت....
.
.
.
حرف زدن از من یک دلقک میسازد. نوشتن مضحک و بیاثر است. گریستن ممکن نیست. خانه سیاه است و هیچ چیزی مهم نیست....
یادم نمیاد آخرین باری که چیزهایی مثل تولد و عید رو جدی گرفتم کی بود، خیلی مهمم نیست، که به قول اون نویسندهی انگلیسی انکار تمام اینها هم درست به اندازهی تاییدشون حوصله سر بره، نه به خاطر خرید تقویم جدید و نه برای گرمتر شدن هوا، که فکر میکنم مجموع تمام چیزهایی که از سر گذشته باعث شده به این نتیجه برسم که باید تکونی به خودم بدم، نه اینکه بخوام کاری کنم، نه، چون هیچچیز خطرناکتر از این نیست که آدم بخواد برای خودش کاری کنه، غیر ضروریترین زخمها همیشه حاصل همین دلسوزیهای بیوقت آدم برای خودشه، نمیخوام کاری کنم، شاید بیشتر میخوام کاری نکنم، آروم نفس بکشم، صاف تکیه بدم و ببینم قراره به کجا برسه، وا بدم، انقدر کلمهها رو با خودم دشمن نکنم، دهنمرو ببندم و نگاه کنم، نگاهی سبک و فارغ از قضاوت، بار امروزم رو به دوش بکشم و بار هستی رو بذارم برای خالقش، دست بردارم از این دست و پا زدن بیحاصل برای خوندن دست زندگی، برای تصور و خیال جزییات روز و شبهای نرسیده و برای توصیفات کور گذشتهی رفته و ناپدید شده، باور کنم الان همیشه نیست و حال امروز حال محتوم فردا نخواهد بود، و آینده گاهی خیلی بلندتر و قلدرتر از اونیه که به حدس و گمان کسی محل سگ بذاره، برای تحمل این زندگی خطابه لازم نیست، فقط باید آلودهش شد، کمکم تو هم دست میزنی به تمام چیزهایی که روزی مسخره میکردی، تو هم شبنشینی میری، تو هم از گرونی مینالی، تو هم از بچههای این نسل گلایه میکنی و وسط آهنگ حرف میزنی و دنبالهی اخبار نظر میدی، چون زندگی اینه، چون معلوم نیست فردا کجا وایساده باشی و از اونجایی که ایستادی معلوم نیست دنیا چطور به نظر بیاد، شاید باورش سخت باشه ولی تمام اونایی هم که قبولشون نداری سبکمغز نیستن، بلکه شاید فقط روزایی رو دیدن که تو هنوز ندیدی، خلاصه همهی چیزی که میخوام یه تکون کوچیکه، فقط اونقدری که یاد بگیرم تا کجا باید جدی گرفت، اونقدری که بتونم گاهی بگم: "حالا بذار این یکی حل نشه، همین گوشه بمونه"...
زیبایی زادهی زخم است؛ ادراکی نو که از شکافی سر بر میآورد به دیدن و لاجرم دیده شدن و تو زیباترین زخم هستی و زخمیترین زیباها. یاد مدامت بر من و ما مبارک، دمادم...
میخواستم کنار تو ساکن باشم اما سرنوشتم آونگی بود مدام در حرکت. تا فرصت دیدنت میشد باید ناچار به سوی دیگری میرفتم و نمیدانستم تا زمانی که برگردم مرا خاطرت میماند یا نه...
"هرگز خیال خواستنم پایان نیافت. وقت جدا شدنم گفتم: این وصلها همه ناقص بود؛ در انتظار وصلتِ کامل میسوزم"...
تکیه بر تیزْ لبههایِ شکسته شکستههایِ چیزی میتوان زد مگر؟ این که میبینی تیزْ لبههایِ شکسته شکستههایِ تکههایِ تنِ من است عزیزم. که میبُرند هم را گاهی تکهها حتا. من را یعنی. چه بر تو رسد که صورت از اشک خود گداختهای وُ گلایه میکنی حالا؟ چه بر من رسد که سخت در آغوش فشردهام تمام این تیزْ لبههایِ شکسته شکستههایِ تکههایِ تنم را؟...
تو یک معمولی بغایتی. مثل تمام آنها که از زمستان متنفرند. آنها که تنها با فیلمهای رمانتیک اشک میریزند. آنها که شعرهای خوبی میخوانند اما شعرهای خوبی نمینویسند. آنها که هر لحظه به امنیت نسبی من حمله میکنند. عزیزم، تو معمولیتر از این حرفها خواهی مُرد...
_ مادرت هم میومد گاهی.
+مادرم؟
_آره مادرت. بعضی وقتا برادرات رو هم میاورد که ببینم. تابستون و زمستون براش فرقی نداشت. وقتایی که اون میومد، همهی اون فحشا وُ زخما وُ شلاقها از بین میرفتن. اما امان از لحظهای که چادرش رو با گوشهی لبش میگرفت و میرفت...
تا کی به سوز و به ساز باید بسوزی و بسازی با این لکاتهیِ ناپاکِ دستآغشته به دروغ و ریا و تزویر و آلودهتَن از کبر و غرور و شر؟ تا کی باید تسلیمِ تحمیلِ فشارِ غیرقابلِ تحمل این انبوهِ گندِ چرک شد؟ آه عزیزم؛ کاش چیزی از زمان نمیدانستم...